خورشید شاه
قسمت سوم
در جستجوی مهپری و دایه جادوگر
همان طور که در قسمت دوم خواندید هامان وزیر هر چه کرد، نتوانست نوشته روی انگشتری که دختر زیباروی در بیابان به خورشید شاه داده بود را بخواند. همه حکیمان و دانشمندان را جمع کردند. آنها هم نتوانستند نقش و نوشته را بخوانند. مرزبانشاه غمگین شد. وزیر گفت: «ای شاه! چاره آن است که انگشتر را با هزار دینار در میان بازار بیاویزیم و ماموری بر آن بگماریم و منادیان بانگ زنند که هر کس نوشته این انگشتری را بخواند، این هزار دینار از آن وی باشد.»
مرزبانشاه او را آفرین گفت. پس انگشتر را با هزار دینار زر بر سر در کاروانسرایی بیاویختند...
کاروانسرا محل رفت و آمد بازرگانان معروف بود که از ولایتهای مختلف به آنجا میآمدند و انگشتر را میدیدند. اما هیچکس نمیتوانست نقش و نوشته آن را بخواند. چهار ماه بدین ترتیب گذشت. شاهزاده از آن غم، بیمار شد و رنگش چون زعفران زرد گشت. طبیبان و حکیمان او را معاینه و معالجه کردند، اما فایده نکرد؛ زیرا علاج درد او دیدار دوست بود. پهلوانان و بزرگان دولت، برای خورشید شاه غمگین بودند. مادرش، گلنار و خواهرش، قمرملک، بر بالینش میگریستند و پدر بر جان پسر بترسید. پس به هامان وزیر گفت: «در طالع فرزندم نگاه کن!»
هامان وزیر منجمان را جمع کرد. آنها در طالع شاهزاده نگاه کردند و آنچه در این کار بود دیدند. پس دیدههایشان را بر کاغذ نوشتند، آن را نزد شاه بردند و گفتند: «ای بزرگوار شاه، این همه رنج که به شاهزاده میرسد، از دختری است از ولایتی دیگر. اما همین امروز و فردا فرجی حاصل و کار شاهزاده درست شود. همچنین ما در طالع شاهزاده دیدیم که اگر از خانه و خانواده جدا شود و به غربت رود، کار او بالا گیرد و چهل سال بر هفت کشور پادشاه گردد و کارها بکند که هیچ شاهی تاکنون نکرده است!»
هامان وزیر گفت: ای شاه، دل خوش دار که بخت با شاهزاده است!»
از قضا روز بعد، پیرمردی با عصبایی در دست به کاروانسرا آمد و چون مردم را دید که گرد آن انگشتر جمع بودند، پرسید: چه شده است و این زر برای چه آویختهاند؟»
کسی او را گفت: «هر کس بتواند نقش این انگشتر را بخواند، این هزار دنیار از آن او باشد.»
پیرمرد. انگشتر را گرفت، آن را نگاه کرد و گفت: «من این نقش را میخوانم و صاحب این انگشتر را میشناسم. میدانم که نام او چیست و خانهاش کجاست.»
ماموران پیرمرد و انگشتر را نزد شاه بردند. شاه خرم شد و گفت: «ای پیرمرد، هر چه دانی بگو!»
هامان گفت: «ای شاه، اگر اجازه دهید نزد خورشید شاه رویم و در حضور او، این راز گشوده شود تا شاهزاده هم خوشحال شود.» و چنین کردند. چون به بالین خورشیدشاه رسیدند و خبر به گلنار و قمرملک رسید، آنها هم آمدند. مرزبانشاه گفت: «ای جان پدر، برخیز که نشان صاحب انگشتر به دست آمد!» خورشیدشاه چون این سخن از پدر بشنید، برخاست و گوش فراداد. پیرمرد زبان گشود و گفت: «ای شاهزاده، بدان و آگاه باش که این انگشتر از آن دختر شاه چین است. نام او مهپری است و دایهای دارد جادوگر به نام شروانه. او جادوگری چیره دست است، چنانکه فغفور، شاه چین، با همه سپاه و لشکری که دارد، از او بترسند. همه این چیزها که تو دیدهای، جادوی شروانه بوده است. کار او این است که شاهزادگانی چون تو را سرگشته این دختر کند.»
خورشیدشاه گفت: «ای پیرمرد، دختر فغفور شوهر کرده است یا نه؟»
پیرمرد گفت: « آنطور که من میدانم، تا امروز بیست و یک شاهزاده به خواستگاری او رفتهاند، اما به هیچیک جواب آری نداده است.»
خورشیدشاه گفت: «برای چه؟»
پیرمرد گفت: «دایه جادوگر، چند شرط گذاشته است که باید آن شرطها برآورده شود. اول اسبی است سرکش که باید رام شود، دوم غلامی غولپیکر که باید با او کشتی بگیری و پشتش به خاک زنی و سوم معمایی که باید پاسخ دهی. هر کس این سه شرط را برآورد، دختر فغفور به همسری او در آید.»
با شنیدن این سخنان، مرزبانشاه، خورشیدشاه، فرخروز و هامان و دیگر پهلوانان، همه در حیرت ماندند. مرزبانشاه گفت: «اگر این مشکل با زر و سیم حل میشد، حل میکردم. اگر با لشکرکشی و سپاه حل میشد، آماده بودم...»
پیرمرد گفت: «ای شاه، اگر فرزند تو نصیحت من بشنود، بهتر است که گرد این کار نگردد و طالب این دختر نباشد!»
شاه خلعتی زیبا با هزار دینار به پیرمرد بخشید و او از بارگاه بیرون رفت.
خورشید شاه که به آن راز پی برده بود، به مداوای خود پرداخت تا حالش خوب شد. پس به گرمابه رفت و تن و سر بشست و به خدمت پدر آمد. در مدت یک ماه، حال خورشید شاه چنان خوب شد که اثری از رنج و درد در او نبود.
روزی خورشید شاه پیش پدر رفت، زمین را بوسید و گفت: ...
ادامه دارد
برگرفته از کتاب: سمک عیار