خورشید شاه
قسمت دوم
مهپری و دایه جادوگر
یک روز بامداد، خورشید شاه همراه با سپاه، به طرف مرغزاری خوش و خرم راه افتاد. وقتی به آنجا رسیدند. سپاهیان به برپا کردن خیمهها مشغول شدند. شاهزاده گفت: «تا شما خیمهها را برپا میکنید. من گشتی میزنم و اگر شکاری بود، با خود میآورم.»
خورشید شاه و فرخ روز، هر یک به سویی اسب تاختند. مرغزار سبز و خرم بود. خورشید شاه زمانی تماشا میکرد و زمانی نشاط و شادی. ناگاه از میان مرغزار گورخری را دید و به دنبالش اسب تاخت تا آن را صید کند. چون نزدیک شد، گورخری دید سپید مثل نقره که خطی سیاه از میان دو گوش آن تا دم کشیده شده، خواست تا گورخر را به کمند بگیرد، اما گورخر ترسید و روی به راه نهاد. خورشید شاه به دنبال او تاخت، کمند از فتراک بگشاد، آن را حلقه کرد و بینداخت. اما گورخر از حلقه کمند بیرون جست و تیزپاتر از پیش تاخت. شاهزاده دست به تیر برد. اما همه تیرها به خطا میرفت و کارگر نمیشد. عاقبت خورشید شاه خسته و کوفته خواست باز گردد که راهی پیدا نبود. غروب بود و هوا تاریک. با خود گفت: «همینجا بمانم تا روز روشن شود و به لشکرگاه باز گردم.» و پیاده گشت، زین از پشت اسب برداشت و چون بسیار خسته بود، سر بر زمین نهاد و بخفت.
روز بعد که آفتاب بر آمد. خورشید شاه برخاست. زین بر پشت اسب نهاد، سوار شد و گشت تا راه را پیدا کرد. اما در همان لحظه، باز گورخر را دید و گفت: «تا این صید را نگیرم، به لشکرگاه نروم.»
باز هم به دنبال گورخر اسب تاخت. گورخر او را به اینسو و آنسو برد تا از تپهای بالا رفت و در پشت آن گم شد. خورشید شاه از تپه بالا رفت و نگاه کرد. گور نبود. بیابانی بود چون جهنم با آفتاب سوزان و دود و غباری که به آسمان بلند بود. چون خوب نگاه کرد، خیمهای را دید. تعجب کرد و اسب در بیابان دواند تا نزدیک خیمه رسید. خیمه از اطلس سرخ بود و بیست و چهار طناب ابریشمین، آن را به میخهای زرین وصل کرده بود.
خورشید شاه به خیمه نزدیک شد و سلام گفت. اما جواب نگرفت. جلوتر رفت و پرده خیمه را بالا گرفت. دختری در میان خیمه خوابیده بود. خواست سخنی بگوید که دختر بیدار شد و نشست. از زیبایی و جمال دختر، جهان پیش چشم شاهزاده تاریک شد و حیران با خود اندیشید که دختری به این زیبایی در این بیابان چه میکند.
دختر گفت: «ای جوان، تو کیستی و از کجا آمدهای؟ چرا چنین حیرانی؟»
خورشید شاه چون صدای دختر شنید، زبان بگشاد و گفت: «ای زیبا روی، تو بگو که کیستی! با این جمال و زیبایی در این بیابان چه میکنی؟ شاید فرشتهای هستی و از بهشت آمدهای، یا از پریانی!»
دختر جواب نداد. چون شاهزاده بسیار تشنه بود، از او جامی آب خواست و دختر جامی آب به او داد. اما هنوز جام آب را به تمام نخورده بود که بیهوش بر زمین افتاد.
از آن طرف، در لشکرگاه، همه منتظر آمدن خورشید شاه بودند و چون دیر کرد، همه غمناک شدند. الیار و الیان به فرخ روز گفتند: «تو اینجا بمان تا ما به دنبال او برویم!» آنها سوار شدند و چندین روز اسب تاختند تا به آن تپه و آن بیابان رسیدند. پهلوانان اسب خورشید شاه را دیدند و به آن سو تاختند. چون نزدیک شدند، شاهزاده را دیدند که در میان خاک و سنگ افتاده است. ترسان به بالین او رفتند و سرش را بر دامن گرفتند. چون ساعتی گذشت، او به هوش آمد. نشست و اطراف را نگاه کرد. از خیمه و دختر خبری نبود. از پهلوانان پرسید: «خیمه چه شد؟ دختر کجا رفت؟»
آنها گفتند: «ما خیمهای ندیدیم. تو را دیدیم که در میان خاک و سنگ افتاده بودی!»
خورشید شاه سخت به فکر فرو رفت. دختر که همه ذهن او را پر کرده بود. نه نامش را گفته بود و نه نام پدرش را و نه نشانی از شهر و دیارش. چگونه میتوانست او را پیدا کند؟ خورشید شاه در این فکرها بود که انگشتری بر دست خود دید. انگشتر را نشان داد و گفت: «میبینید؟ خواب ندیدهام! این انگشتر از آن دختر است.» الیار و الیان به انگشتر نگاه کردند و گفتند: «ای شاهزاده! اکنون برخیز تا به شهر رویم و نشانی از صاحب انگشتر بگیریم!»
آنها به راه افتادند و تاختند تا به لشکرگاه رسیدند. خورشید شاه از اسب پیاده نشد. روی به شهر نهاد و لشکر به دنبال او. همه به شهر رفتند. هر بار که شاهزاده به شکار میرفت، در باز گشت نزد پدر میشتافت. اما در این نوبت، او نزد پدر نرفت و راه سرای خود را پیش گرفت. پهلوانان به خدمت مرزبانشاه رفتند. شاه چون پسرش را همراه ایشان ندید، دلتنگ شد و گفت: «پسر من چرا نیامد؟»
گفتند: «ای بزرگوار شاه، خورشید شاه اندکی بیمار است. نتوانست به خدمت پدر برسد.»
مرزبانشاه ترسید و از حال فرزند پرسید. الیان و الیار زبان گشودند و آنچه بر خورشید شاه گذشته بود. همه را بازگو کردند. شاه از کار پسر غمگین شد و همراه هامان وزیر به دیدار خورشید شاه رفتند تا از احوال وی جویا شوند.
شاهزاده سر به بالین غم نهاده و رنگ از چهرهاش پریده بود. پدر کنار فرزند نشست و دست بر پیشانی او گذاشت. خورشید شاه چشم گشود و چون پدر را دید، به پا خاست و گفت: «ای پدر بزرگوار، بر من منت نهادهای و قدم رنجه فرمودهای. وظیفه من بود که به خدمت شما آیم.» اما از مهری که به دختر داشت حرفی نزد.
مرزبانشاه گفت: «ای نور دیده، چرا آنچه در دل داری، از من پنهان میکنی؟ احوال خود بگوی تا دردت را چاره سازم و تو را از این غم برهانم!»
خورشید شاه دانست که پدراز رازش آگاه است، پس گفت: «ای پدر بزرگوار، ما شش روز در کوه و صحرا بودیم. روز هفتم، من تنها به شکار رفتم. به مرغزاری رسیدم، گوری دیدم و او را دنبال کردم. اما سر از صحرایی خشک درآوردم. در آنجا خیمهای بود و درون خیمه دختری که از زیبایی همتا نداشت. اکنون دلباخته او هستم. این هم انگشتری که او به من داده است.»
مرزبانشاه در انگشتری نگاه کرد. بعد آن را به دست هامان وزیر داد و گفت: «نوشته و نقش آن را بخوان! شاید معلوم شود که این دختر کیست و از کجاست.»
هامان وزیر هر چه کرد، نتوانست نوشته را بخواند. همه حکیمان و دانشمندان را جمع کردند. آنها هم نتوانستند نقش و نوشته را بخوانند. مرزبانشاه غمگین شد. وزیر گفت: «ای شاه! چاره آن است که انگشتر را با هزار دینار در میان بازار بیاویزیم و ماموری بر آن بگماریم و منادیان بانگ زنند که هر کس نوشته این انگشتری را بخواند، این هزار دینار از آن وی باشد.»
مرزبانشاه او را آفرین گفت. پس انگشتر را با هزار دینار زر بر سر در کاروانسرایی بیاویختند.
برگرفته از کتاب سمک عیار
ادامه دارد ...