
کاوه آهنگر
در زمان های بسیار دور ، پادشاه ستمگری به نام ضحاک حکم رانی می کرد. مردم از او بسیار ناراضی بودند. ضحاک مارهایی داشت که هر روز 2 جوان را می کشت و مغز آن ها را به مارهای خود می داد. در این میان فردی دلیر به نام کاوه آهنگر دست به کاری بزرگ زد...

اسبی که دو بال داشت- قسمت سوم
فرمانده سپاه دشمن، عمر سعد یکی از سربازان را کنار کشیدو گفت: نامت چیست؟...

اسبی که دو بال داشت- قسمت دوم
فرمانده سپاه دشمن، عمر سعد یکی از سربازان را کنار کشیدو گفت: نامت چیست؟...

اسبی که دو بال داشت- قسمت اول
فرمانده سپاه دشمن، عمر سعد یکی از سربازان را کنار کشیدو گفت: نامت چیست؟..

دوستی مورچه و کبوتر
روزی مورچه ای، در کنار رودخانه ای قدم می زد که ناگهان پایش لیز خورد و ..به داخل آب افتاد.

شهادت امام علی (ع
بنا به نوشته مورخین، امام على(ع) در روز جمعه 13 رجب سال سى ام عام الفیل و در خانه ی خدا متولد شدند....

استقلال، آزادی
ظهر بود کشاورز و خانواده اش برای نهار خود را آماده می کردند یکی از فرزندان گفت در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو زده اند چادری سفید رنگ هم در آنجا بود که فکر می کنم ...

حیرت شیطان!
روزی از روزها شیطان به فکر سفر افتاد. و تصمیم گرفت تازمانی که انسانی را پیدا نکندکه او را به حیرت وا دارد، از سفر بر نگردد. توشه ای فراهم کردو به راه افتاد...

پادشاه نیازمند
پیرمرد در حال رفتن به مزرعه بود که چشمش به یک سکه افتاد...

دزد و کتاب
آقای دزد وقتی وارد خانه آقای معلم شد. اصلاً فکرش را نمی کرد که چیز با ارزشی پیدا نکند. ...

شغال و پندهای الاغ (مرزبان نامه)(2)
الاغ گفت :«چه کار کنم شغال جان. من یک الاغم و چاره ای جز این کار ندارم. اگر بار آدمیزاد را جابه جا نکنم چه بخورم و چه طور زندگی کنم؟»

شغال و پندهای الاغ (مرزبان نامه)(1)
شغالی، کنار یک باغ با خیال آسوده و راحت زندگی می کرد. هر وقت گرسنه اش می شد، یواشکی و دور از چشم باغبان از سوراخ دیوار به داخل باغ انگور می خزید و وارد باغ می شد ...

«یک جای خالی!»
«خواهش می کنم مهدی جان دوباره شروع نکن!»...

مثل کف دست(2)
همین طور که می رفت چشمم به خیابان خورد که اسم ارمغان رویش بود. ...