سالار شهیدان(3)

وقتی که سر امام سیدالشهداء را آوردند و این زیاد نگاهی کرد، دید که این سفیدی از زیر موی پیداست. با آن چوبی که در دستش بود گفت: «اجل با تشیب یا ابا عبدالله» خیلی زود پیر شدی ابا عبدالله. من نمی دانم، این بچه هاییکه می گویند دور اباعبدالله بود، (کودک نوشته
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سالار شهيدان(3)

متن پياده شده از نوار استاد شهيد مرتضي مطهري

وقتي که سر امام سيدالشهداء را آوردند و اين زياد نگاهي کرد، ديد که اين سفيدي از زير موي پيداست. با آن چوبي که در دستش بود گفت:

«اجل با تشيب يا ابا عبدالله» خيلي زود پير شدي ابا عبدالله. من نمي دانم، اين بچه هاييکه مي گويند دور اباعبدالله بود، (کودک نوشته اند) اين کودکان کي ها بودند. ولي اين قدر مي دانيم که در کربلا چند کودک شهيد شدند، يک عده جوان هايي بودند، البته به سن بلوغ رسيده بودند، ولي گاهي هم به آنها کودک هم مي گويند ولي ما هم مي دانيم که افرادي شهيد شدند که واقعا کودک بودند يعني واقعا هنوز به سن بلوغ نرسيده بودند.

امام حسن (ع) ده سال قبل از امام حسين شهيد شد، بچه هاي امام حسن (ع) در دامن ابا عبدالله بزرگ شدند، چندين پسر امام حسن (ع) در کربلا هستند، که بعضي شان شهيد شدند، بعضي شان مجروح شدند. در ميان کشته شدگان افتاده بودند ولي از دنيا نرفتند، از جمله زيدبن حسن است، در ميان اينها دو نفر پسر که نا بالغ بودند از امام حسن (ع) هستند که شهيد شدند، يکي از آنها جناب قاسم بن حسن است که شنيده ايد چقدر اين مرد بزرگوار است، اين سيزده سالش بوده که از دنيا رفته، در دامن حسين بزرگ شد، حسين براي او هم عمو است و هم در واقع پدر. ابا عبدالله هم خيلي اين پسرهاي برادرش (امام حسن) را دوست دارد، اينها هم همراه حسين هستند.

در شب عاشورا جرياني پيش مي آيد، و آن جريان مشهور است که امام بيعت را از آنها بر مي دارد، و مي گويد که شما به حکم بيعتي که داشتيد ديگر اجباري نداريد، برويد، اينها جز من با کسي کاري ندارند، هيچ کس قبول نمي کند، همه با هم با يک زبان نه، بلکه با صد زبان مي گويند نه آقا، ما که يک جان داريم، ايکاش هزاران جان مي داشتيم و فداي تو مي کرديم، هر کدام با يک زباني، شيرين زباني مي کنند، همين که امتحانشان را خوب دادند، آن وقت گفت خوب حالا من يک جمله اي به شما بگويم، اي کسانيکه اينجا نشسته ايد، همه شما فردا شهيد خواهيد شد.

در ميان اينها يتيم امام حسن طفل 13 ساله هم نشسته است، اين طور براي خودش ترديد پيدا مي شود که آيا من هم مشمول هم قرار مي گيرم يا نه، آيا مقصود از همه، يعني همه شما بزرگ ها، مردها، با همه شما حاضران که شامل من هم مي شود، تا اينکه حضرت فرمود، همه شما شهيد مي شويد، فرياد همه بلند شد که «الحمدلله الذي شرفتا با لشهاده» خدا را شکر مي گذاريم که اين تاج افتخار را فردا بر سر ما خواهد گذاشت، شکر، شکر که چنين شرافتي نصيب ما خواهد شد. يک وقت آن طفل سرش را از آن گوشه بيرون آورد و گفت: «يا عماوان ما في يقتل»، عموجان آيا من هم جزء شهداء خواهم بود يا نه؟ نوشته اند حسين دقت کرد، هيجاني به او دست داد، عاطفه اش متحيب شد بجاي اينکه جواب اين طفل 13 ساله را بدهد، سوال از او کرد، فرمود: تو بمن بگو: «کيف الموت عندک» مردن در نزد تو چگونه است؟ يعني مي ترسي از مردن يا نمي ترسي، مزه مرگ براي تو چه مزه ايست؟ گفت عموجان «احلا من العسل»، از عسل برايم شيرين تر است، من که سوال کردم از اين جهت بود که نکند يک وقت من جزء اينها نباشم. فرمود که بله فرزند برادرم تو هم فردا شهيد مي شوي اما بعد از آنکه مبتلا بشوي به يک رنج بسيار بسيار شديد.

خدا را شاهد است، آن وقت شب عاشورا بعد از علي اکبر همين طفل 13 ساله آمد خدمت عمو.

عموجان به من اجازه بده. انقلابي که حسين در رفتن طفل 13 ساله پيدا کرده در رفتن احدي پيدا نکرده، هر چه او گفت عموجان اجازه بده، امام حسين سکوت مي کرد، هي مي گريست، هي مي گريست، قاسم دست بردار نيست عموجان اجازه بده، اجازه بده من بروم و جانم را فداي تو بکنم. آخر امام گفت برو، اما به حرف نگفت به عمل گفت چه کرد؟ يک وقت دست هايش را باز کرد، گفت بيا صورتت را ببوسم. اين عمو و برادرزاده دست ها را به گردن هم انداختند و گريستند، آنقدر دو نفر گريستند که بي حال شدند، اين طفل اين جور از عمويش اجازه گرفت وقتي که راه افتاد، اين بچه اي بود، بچه اي که نه زره اي به اندازه اش بود و نه کلاه خودي و نه چکمه اي، هيچ چيز، با لباس عادي، نوشته اند صورتش گلگون، قرمز، آن را وي که آنجا بود وقايع را مي نگاشت، مي گويد «کان شقه قمر» مثل يک پاره ماه مي درخشيد، اشک هايش هنوز مي ريخت که مي آمد، يک عمامه اي فقط بسرش بسته بود.

بر فلک تند رو هر که ترا ديد گفت   برگ گل سرخ را باد کجا مي برد

همه تعجب کردند، گفتند اين ديگر کيست؟ خودش مي دانست که او را مي شناسند، يک دفعه فريادش را بلند کرد:

مردم اگر مرا نمي شناسيد من خودم را معرفي کنم: من قاسم پسر حسن بن علي بن ابي طالبم، من ديگر نمي گويم چه گذشت، فقط اين مقدار عرض مي کنم آقا را ديدند اسبش در دستش، آماده و مهيا در خيمه ايستاده منتظر يک چيزي است. لگام اسب روي گردن اسب افتاده است، مثل کسي که انتظار مي کشد، يک مرتبه صداي (يا عما) عموجان، قاسم بلند شد، نوشته اند مثل باد تند، حسين روي اسب پريد. در حدود 200 نفر دور بدن قاسم را گرفته بودند قاسم از روي اسب به زمين افتاد بود، يک نفرشان از اسب پايين آمده بود که سرقاسم را از بدنش جدا کند تا ديدند حسين مي آيد. همه فرار کردند و رفتند و آن يک نفر خودشان هم زير دست و پاي اسب هاي خودشان لگد مال شد، ديگر کسي چيزي نفهميد، حسين در ميان گرد و غبارها گم شد، لشگر هم متفرق شد، کسي ديگر چيزي نفهميد، همين که غبارها فرو نشست ديدند سر قاسم روي دامن حسين است، آنهايي که شنيده بودند شب پيش حسين گفت، بعد از يک بلاي خيلي شديد، و گفتند، «والفلام يبحس برجلين»، اين بچه هي پايش را محکم بزمين مي کوبد، حسين هم گفت چقدر بر عموي مشکل است، پسر برادر که مرا بخواني ولي نتوانم بفريادت برسم، يا بيايم ولي فايده به حالت نداشته باشم، همين که جان به جان آفرين تسليم کرد، يک وقت ديدند خودش بدن قاسم را به بغلش گرفت سر قاسم مقابل سينه حسين است ولي پاهايش روي زمين کشيده مي شد، وقتي که علي اکبر از دنيا رفت، صدا زد، ابا عبدالله فرمود: جوانان بني هاشم بياييد بدن دوستتان را برداريد ببريد (چون جوان ها با هم دوست هستند) يعني بدن علي اکبر را بياييد، ببريد، ولي وقتي که قاسم شهيد شد، مثل اينکه خواست يک قدر داني از برادرش امام حسن کرده باشد خودش بدن قاسم را در بغل گرفت همه منتظر بودند ببينند آقا چه مي کند، ديدند، آمد و آمد بدن قاسم را کنار بدن علي اکبر خواباند، در تمام اين جريان ها، چيزي که به زبان حسين مي آيد جزء اين نيست، خدايا چون راه، راه رضاي توست، چون راه، راه شهادت است، فداکاري هست، راه احياي دين توست، راهي است که تو گفته اي برويد، من براي خود نکرده ام، براي تو کرده ام، پس براي من آسان کن، اينست که شهيد تا اين اندازه ارزش پيدا مي کند.


مصالب مرتبط:

سالار شهيدان(1)

سالار شهيدان(2)

مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت