ایرانی‌ها اجنه را علیه ما مسلح کردند

آنچه می‌‌خوانید خاطره کوتاهی است از سرگرد عراقی «عزالدین مانع» که به روزهای حضور نیروهای ارتش بعث عراق در خرمشهر اختصاص دارد. این خاطره بخشی از خاط‌رات این سرگرد عراقی است که در کتابی با عنوان «گردان گمشده» توسط محمد نبی ابراهیمی به فارسی برگردانده شده ا
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ايراني‌ها اجنه را عليه ما مسلح کردند

خاطره‌اي از سرگرد عراقي عزالدين مانع

آنچه مي‌‌خوانيد خاطره کوتاهي است از سرگرد عراقي «عزالدين مانع» که به روزهاي حضور نيروهاي ارتش بعث عراق در خرمشهر اختصاص دارد.

اين خاطره بخشي از خاط‌رات اين سرگرد عراقي است که در کتابي با عنوان «گردان گمشده» توسط محمد نبي ابراهيمي به فارسي برگردانده شده است.

- زمانه! رحم و مروتت کجا رفته است؟

- انسان‌هاي با شرافت اين قوم کجايند؟

- به خدا سوگند در غم و اندوه به سر مي‌برم.

- آيا سرچشمه اين غم و اندوه را پيدا مي‌کنم.

- آيا مي‌توانم قطب‌نماي دشمنان را بيابم؟

- ما جهت صحيح را گم کرده‌ايم.

- همه چيز از دست رفته است.

- ما مصداق کلمه «گمراهي» هستيم.

- امروز در پي قطب‌نما و جهت صحيح هستيم.

هنگام بحران، اين عبارت‌ها را در دفتر [خاطراتم] نوشته بودم! در لحظه‌هاي فقدان عقل و حافظه در پي جايگزين‌هايي بودم. در آن لحظه‌ها چقدر دوست داشتم در جاي ديگري و شخص ديگري باشم. دنيا دور سرم مي‌چرخيد و نيروهاي گردان دور خودشان. آنها در حيراني و سرگرداني و در جو رعب و اختناق به سر مي‌بردند.

بعضي ها قصد خودکشي داشتند.

ايراني‌ها از ما چه مي‌خواهند؟ گروه‌‌هاي انقلابي از گردان ما چه مي‌خواهند؟ ما فقط منطقه‌اي را آزاد کرده‌ايم، محمره [خرمشهر] سرزمين ماست، چرا اين همه مقاومت مي‌کنند؟ راديو‌هاي ما مي‌گفتند: «عشاير محمره [خرمشهر] همراه ارتش ما خواهند بود.» کجاي اين حرف درست بود؟ پشت سر هم از عشاير و جوانان محمره [خرمشهر] ضربه مي‌خورديم.

يک گروهان تکاور براي تقويت گردان به ما پيوست و نگهباني را به عهده گرفت.

گردان اين اقدام را به فال نيک گرفت و آن را موفقيت بزرگي در زمينه تقويت اوضاع امنيتي در مقابل دشمنان به حساب آورد. هر يک از ما مي‌پنداشتيم گردان در مقابل دشمن از يک ديوار آهنين برخوردار شده است. به فاصله هر يک متر، يک پست نگهباني، در هر 10متر يک قبضه اسلحه تيربارB.K.C ، هر 50 متر يک قبضه سلاح سنگين «ديمتروف» و هر 150 متر يک دستگاه تانک مستقر کرديم. علاوه بر اينها، اقدام به احداث رده‌هاي پوششي در جلو و عمق کرديم. در مرکز و نقاط ستادي و اداري اردوگاه نيز پست‌هاي نگهباني ايجاد کرديم. دژبان نسبت به ورود مهمان‌ها و خودروها خيلي سختگيري و بشدت ورود و خروج را کنترل مي‌کرد.

سرهنگ دوم ستاد يونس الربيعي که افسر عمليات لشکر بود، به گردان ما آمد. ساعت‌هايي از شب سپري شد، سرهنگ يونس مرتب به ساعتش نگاه مي‌کرد. اين وضعيت بيانگر اين بود که او با دقت مراقب گذشت زمان است. آن شب ديدم که سرهنگ چه حالي دارد؛ مي‌خنديد اما خنده‌اش بي‌مورد بود. او مي‌خواست هر چه زودتر شب سپري شود. حتي گفت: «من از شب بدم مي‌آيد.» سروان لطيف در جواب او گفت: «جناب سرهنگ همه خوشي‌ها در شب جمع است، شراب، رقص و آواز و جنس مخالف! جناب سرهنگ! در شب قلب به هيجان در مي‌آيد و هواي دوستان را مي‌کند!»

گويي سرهنگ چيزي به خاطرش رسيده باشد، کمي فکر کرد و گفت: «آيا چيزي داريد؟» سروان لطيف گفت: «شهرزاد و ويسکي داريم.» سرهنگ خنديد و گفت: «من هيچ نگراني ندارم، هر کجا بروم مشروب فراوان هست. لعنت بر ايراني‌ها، آنها مي‌خواهند ما را از اين بهشت دور کنند!»

سرهنگ و سروان شب را با روياهاي طلايي طي کردند، من آنها را همراهي نکردم. سرهنگ همه  لباس‌‌ها، به جز لباس زيرش را در آورده بود، شراب بر او اثر کرده بود. او تلوتلو مي‌خورد و مي‌گفت: «به خاطر تو، به ياد عزيزم...» با صداي بلند فرياد مي‌زد؛ «سرگرد عزالدين، سرگرد عزالدين...» آن گاه با صداي  بلند مي‌‌خنديد و مي‌گفت: «توالت کجاست، حمام کجاست، دوست من؟» سرهنگ با آن بدن سفيد سخنان لطيفي مي‌گفت. موهاي بور، چشم‌هاي سبز و خالي بر گونه داشت، بيشتر به دختران زيبا شبيه بود ته به يک سرهنگ ارتشي. به او گفتم: «جناب سرهنگ! توالت آنجاست.»

سرهنگ به سمت دستشويي رفت.

با ترس و وحشت به شب دل سپرده بوديم. همه چيز حکايت از اين داشت که گروه‌هاي ايراني بار و بنه خود را بسته و رفته‌اند؛ چون مواضع ما تقويت شده بود.

ساعت از يک و نيم گذشت، اما سرهنگ از دستشويي بيرون نيامد: «چه بر سر او آمده؟» شک و ترديد مرا فرا گرفت. با خود گفتم: «او مست است، شايد از فرط نوشيدن شراب استفراغ مي‌کند.» دوست او سروان لطيف هم در خواب عميقي فرو رفته بود. با يکي از سربازان به سوي دستشويي رفتيم. در آنجا با مصيب بزرگي مواجه شديم. سرباز نگهبان در حالي که روي صندلي نشسته و تفنگش در دستش بود جان داده بود. وضعيت او طوري بود که از دور به نظر مي‌رسيد خوابيده است. سرهنگ در داخل دستشويي افتاده بود و خون از گردنش جاري بود و بر سينه‌اش مي‌ريخت، جسد او آلوده به نجاست شده بود. دچار سرگيجه شدم، روي زمين افتادم. به گردان اطلاع دادم که فاجعه ديگري براي گردان پيش آمده است. نيروهاي مجهز و غرق در اسلحه و مهمات نتوانستند کاري بکنند. مصيب بزرگي بود. مصيبت بر گردان وارد شده بود و حادثه بر سرهنگ دوم، يونس الربيعي، افسر محبوب فرمانده لشکر، او پسر عموي فرمانده لشکر بود، وزير دفاع نيز او را دوست مي‌داشت و وي را به عنوان افسري باهوش مي‌شناخت. سرهنگ چند روز قبل دوره «نحوه همکاري ميان افراد پياده و تانک‌ها در سطح سپاه» را با موفقيت گذرانده بود.

شب هنوز به پايان نرسيده بود و ساعت از 4 بعد از نيمه‌شب گذشته بود که دستگاه اطلاعاتي لشکر مشغول بررسي حادثه شد و تماس‌هايي در سطح فرماندهي سپاه برقرار گرديد. نگراني شديدي براي دستگاه اطلاعاتي به وجود آمده بود. دو دستگاه آمبولانس کشته شدگان را منتقل کردند و پزشکان نهايت تلاش خود را به عمل آوردند تا براي سرهنگ کاري کنند، اما اين تلاش‌ها ثمري نداشت و همه نااميد شدند.

تحقيقات به عمل آمده نشان داد که قاتل از يک رشته سيم بسيار نازک استفاده کرده و آن را دور گردن مقتول پيچيده و او را خفه کرده است. آثار ضربه‌هايي که در صورت سرهنگ وجود داشت نشان مي‌داد که قاتل با وي درگير شده است. همچنين بر روي جسد سرهنگ‌ لکه‌هاي خوني از گروه O ديده مي‌شد که با گروه خوني سرهنگ تفاوت داشت.

هنگام صبح قرارگاه گردان و همه راه‌ها به محاصره درآمد و کميته تحقيق هم رسيد. دستور بازداشت فرمانده گردان و همه افسران، تا اثبات بي‌گناهي آنان در اين حادثه، صادر شد. فرمانده لشکر به من گفت: سرگرد، چه بر سرگردان آمده؟ شما چهره شومي در لشکر داريد. دنيا از کار ما در حيرت است؛ همه لشکرهاي موجود در محمره[خرمشهر] در امنيت کاملند، جز لشکر ما که هر روز اوضاع جديدي دارد، در گردان شما چه خبر است، به نظرم تو از جماعت [آيت‌الله خميني] باشي، مطمئنم تو از آنهايي!»

تهمت جديدي به من زدند، و از آنجا که نماز مي‌خواندم مي‌توانست برايم خطرناک باشد، نماز را رها و آن را سه طلاقه کردم تا بهانه‌ها و مسائلي که مي‌توانست دستاويز قرار گيرد، از خود دور سازم.

تحقيقات همه جانبه‌اي آغاز شد، هيات تحقيقات همه نقاط اردوگاه را بررسي کرد تا شايد سرنخي پيدا کند. هنگامي که وارد دستشويي شدند، ديدند که بر روي ديوار با خون نوشته شده است. «الله‌اکبر، خميني رهبر، مرگ بر امريکا، مرگ بر صدام.» به نظر مي‌رسيد که قاتل پس از کشتن سرهنگ، با دست‌هاي خوني و هنگامي که دست‌هايش را در دستشويي مي‌شسته آن‌ شعارها را با انگشتانش نوشته است. به خدا سوگند اين کلمات پيام خاصي داشت. عبارت‌هايي بود که حکايت از مبارزه‌طلبي مي‌کرد. در درون سنگرها ما را مي‌کشتند و با خون کشته‌ها عليه ما شعار مي‌نوشتند.

آن عبارت‌ها نشانه خشم بود و باعث دلهره و اضطراب شد. بعضي از نيروها مي‌ترسيدند دستشويي بروند؛ از ديدن آن عبارت‌ها وحشت داشتند. از سوي ديگر کميته تحقيق خواسته بود آن عبارت‌ها تا پايان تحقيقات پاک نشود.

يک فروند هلي‌کوپتر از کاخ رياست جمهوري براي تهيه فيلم و عکس از محل حادثه آمد. به سرتيپ ستاد «قيسي‌الکريم» که يکي از افسران اعزامي از کاخ رياست جمهوري بود، گفتم: «اين تحقيقات به دستور چه کسي صورت مي‌گيرد. و براي چيست؟»

هنگامي که اخبار به رئيس جمهور رسيد، بسيار ناراحت شدند و به اين فکر فرو رفتند که همه افراد گردان شما بايد اعدام شوند و از صحنه روزگار محو گردند.

اما قربان! ما هر شب در آماده‌باش کامل به سر مي‌بريم، اما نمي‌دانم آنها از کجا مي‌آيند. ما ديگر به خودمان هم شک داريم! به خدا نمي‌دانم در گردان ما اشباح وجود دارد؟ آيا در اينجا جن هست و ايران اجنه را عليه ما مسلح کرده است؟ به خدا قربان! ما نهايت تلاش را کرديم تا آنها را دستگير کنيم، اما فايده‌اي نداشت. چه کنيم؟ شب‌ها تا صبح بيدار مانديم و نگهباني داديم. توقع داشتيم آنها را دستگير کنيم، اما تلاش‌هاي ما به شکست انجاميد. ما مقصر نيستيم. همه امکانات به کار گرفته شد، اما هيچ ثمري نداشت!

گروه‌هاي اعزامي کم کم اردوگاه را ترک کردند و من بيشتر از همه ناراحت بودم. تماس‌هاي تلفني برقرار مي‌شد و با تمسخر به من سرسلامتي مي‌‌دادند.

منبع:روزنامه جام جم

مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت