سگ ولگرد و استخوان
سگ ولگرد و استخوان
روزی از روزها، یک سگ ولگرد به دنبال غذا می گشت که به یک مغازه قصابی رسید. او یک تکه استخوان پیدا کرد که مقداری گوشت به اون چسبیده بود.
او همچنان استخوان را با خودش می برد و نگران بودکه مبادا سگ دیگری استخوانش را بدزدد. که به طور اتفاقی عکس خودش رو از بالای پل توی آب دید. اون نتوانست بفهمد که اون عکس، سایه خودش است و فکر کرد که سگ دیگری با یک استخوان اونجاست. ولی از بخت بد، استخوانی که توی دهانش بود، افتاد توی آب رودخانه و آب استخوان را با خودش برد.
پس استخوان را برداشت و پا به فرار گذاشت تا جای امنی پیدا کند و از غذایی که پیدا کرده بود لذت ببرد.
سگ قصه ما، شروع کرد به جویدن استخوان و چون استخوان خیلی بزرگ بود، حسابی تشنه شد. پس کنار رودخانه رفت تا تشنگی اش را برطرف کند.
وقتی سگ به بالای پل رسید، به دور و برش نگاهی کرد تا ببیند که آیا می تواند استخوان را لحظه ای به زمین بگذارد و برود آب بخورد؟
و برای اینکه حریص بود، دلش می خواست که اون استخوان هم مال خودش باشه. برای همین شروع کرد به پارس کردن با این امید که اون سگ، بترسه و فرار کنه!
منبع:کودک سیتی_ تهیه:شهرزاد فراهانی