لطیفه‌های بانمک

روزی ملانصرالدین گردویی پیدا کرد و آن را روی زمین گذاشت و با سنگ بر روی آن زد. گردو از زیر سنگ به گوشه ای افتاد. ملانصرالدین با حیرت گفت: همه از مرگ می گریزند حتی گردو.!
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

لطیفه‌های بانمک

همکاری بچه ها

روزی مادری به میهمانی رفت، وقتی به خانه برگشت.

اولین بچه گفت:مادر من ظرف ها را شستم.

دومین بچه گفت: من هم آن ها را خشک کردم.

سومی گفت : من هم ظرف های خشک را در جا ظرفی چیدم.

چهارمی گفت: من هم تمام ظرف های شکسته شده را در سطل آشغال ریختم.

 

بیچاره مورچه ها

پدر: بچه جان! کار کردن را از این مورچه ها یاد بگیر.بیچاره ها دائماً کار می کنند و یک روز هم تفریح و استراحت ندارند.

بچه: پس باباجون! چطور روزهای جمعه که ما می رویم گردش، آن ها هم آمده اند؟

 

جمله سازی

معلم: با علی، محمد، حسین جمله بساز.

رضا: علی با حسین به پارک رفتند.

معلم: پس محمد کجاست؟

رضا: محمد خواب موند، نیومد!

 

کمک

معلم: چرا پدرت در درس انشاء به تو کمک نمی کند؟

شاگرد: چون با شما قهر است.

معلم: چرا؟

شاگرد: چون هفته  قبل به انشاء او صفر دادید.

 

ترس از مرگ

روزی ملانصرالدین گردویی پیدا کرد و آن را روی زمین گذاشت و با سنگ بر روی آن زد. گردو از زیر سنگ به گوشه ای افتاد. ملانصرالدین با حیرت گفت: همه از مرگ می گریزند حتی گردو.!

 

فرآوری:نعیمه درویشی

بخش کودک و نوجوان تبیان


منابع:نسیم رضوان،آیه های انتظار ، کتاب لطیفه های بامزه

مطالب مرتبط:

لطیفه

لطیفه باران

لطیفه نخودی

طنزهای جالب

طنز‌های خواندنی

لطیفه‌های شیرین

در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت