تبیان، دستیار زندگی
روزی در جایی نذری می دادند از فقیری كه از آن حوالی می گذشت پرسید:«اشتها داری؟» گفت:« من در این جهان جز اشتها چیزی ندارم!»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

طنزهای جالب
طنز

اشتها

روزی در جایی نذری می دادند از فقیری كه از آن حوالی می گذشت پرسیدند:«اشتها داری؟» گفت:« من در این جهان جز اشتها چیزی ندارم!»

سپر

ساده دلی به جنگ رفته بود. سپر بزرگی با خود داشت كه برای محافظت از جان خویش برده بود. چندی نگذشت كه از بالای قلعه سنگی بر سرش زدند وبشكستند. دست بر سر شكسته گذاشت و گفت:«مگر كورید؟... سپر به این بزرگی را نمی بینید و سنگ بر سرم می زنید؟! »

چاه

ساده دلی را پسر در چاه افتاد. سر به درون چاه كرد وگفت:«پسرجان،جایی مرو تا طنابی آورم و تو را نجات دهم!»

خر گمشده

 مردی خرش را در جنگل گم می کند. موقع گشتن به دنبال آن یک گورخر پیدا می کند.

به آن می گوید: ای کلک لباس ورزشی پوشیدی تا نشناسمت.

وظیفه و تکلیف

روزی پسری بدون دعوت رفت به مجلس جشنی.

 یکی گفت: “پسرک! شما که دعوت نداشتی چرا آمدی؟”‌

پسر جواب داد: “اگر صاحب خانه تکلیف خودش را نمی‌داند من وظیفه‌ی خودم را می‌دانم و هیچ‌وقت از آن غافل نمی‌شوم.

اسب من کو

ساده دلی در عرصه ی مسابقه بر اسبی بنشست و یال اسب در دست گرفت. اسب تاختن آورد و اواز پشت آن لغزید و از ابتدای یال به انتهای دمب آن رسید! پس آواز در داد: آهای! آهای …! این اسب تمام شد یک اسب دیگر بیاورید!!!

فرآوری:نعیمه درویشی

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:تبیان زنجان،عصرونه

مطالب مرتبط:

لطیفه

لطیفه‌های عمو قندون

لطیفه

لطیفه‌های نمکی

لطیفه‌های رنگارنگ

لطیفه باران

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.