خاکی که مهموننواز نبود
خاکی که مهماننواز نبود
باد اومد و با خودش یه دونه آورد. دونه روی خاک افتاد و کیف کرد. آخه با خودش گفت وقتی بارون بیاد ریشه در میارمو سبز می شم . اما خاک، اصلا حوصله نداشت. اخماشو تو هم کرد و به مهمونش محل نذاشت.
دونه با مهربونی به خاک گفت چرا منو دوست نداری؟ من اگه بزرگ بشم یه درخت سبز و قشنگ می شم. روی تو سایه می اندازم. تازه من تو رو قشنگتر و زیباتر می کنم.
خاک گفت من احتیاجی به سایه و سرسبزی تو ندارم . اینجا حق نداری ریشه کنی . من اجازه نمی دم زود باش همراه باد از اینجا برو. من مهمون نمی خوام.
دونه خیلی سعی کرد خاک رو راضی کنه پیشش بمونه، اما خاک خسیس راضی نشد که نشد. دونه بلاخره ناامید شد و شروع کرد به قل خوردن . اون قل خورد و قل خورد تا خودشو انداخت روی خاک جاده ی پایینی.
خاک اونجا، خیلی مهمون نواز بود. با اینکه اونجا چند تا درخت دیگه هم رشد کرده بود و جای زیادی برای دونه نداشت ، باز هم خاک مهربون، برای دونه جا باز کرد تا بتونه سبز بشه و پیش اون زندگی کنه.
طولی نکشید که بارون، شروع به باریدن کرد و دونه ی کوچولو به کمک خاک و بارون، سبز شد و جوونه زد. جوونه ی اون هر روز زیر نور آفتاب رشد می کرد و بزرگ و بزرگتر می شد. تا اینکه بلاخره یه درخت بزرگ و تنومند شد.
روزها و ماهها به خوبی و خوشی گذشت تا اینکه یه روز اتفاق بدی افتاد. یه روز که بارون شدیدی باریده بود، سیل وحشتناکی به راه افتاد. آب سیل با خشم و خروش، خودشو به محکم هر طرفی می کوبید و می رفت و هر چی سر راهش بود رو خراب می کرد. انقدر خاکهای توی جاده هارو شسته بود که کاملا گل آلود شده بود. خاکها قدرت ایستادگی در مقابل سیل رو نداشتن. و بدون اینکه بتونن حرفی بزنن توی آب حل می شدن و از بین می رفتن.
سیل مدت زیادی توی راه نبود . آخه خیلی تند و باعجله می رفت. شب که شد خودشو به رود خونه رسوند و خرابکاریهاش تموم شود. فردا صبح وقتی خورشید همه جا رو روشن کرد، خاک جاده ی پایینی با تعجب دید اثری از خاک جاده ی بالایی نمونده. سیل زمین رو فرسوده بود و به سنگهای سخت زیر خاک رسیده بود.
اما خاک جاده ی پایینی به وسیله ی ریشه های درختان، نگهداری شده بوده و حتی یه مو هم از سرش کم نشده بود.
انسیه نوش آبادی
بخش کودک و نوجوان تبیان