رفتگر مهربان
آخر شهریور بود و برگ ها در حال ریختن .
خیابان پر ازبرگ های رنگارنگ بود .
رفتگر زحمت کشی مشغول تمیزکردن خیابان بود که ناگهان در بین برگ های روی خیابان جاروش به چیزی برخورد کرد.
اول فکر کرد سنگ است ولی از سنگ نرم تر بود خم شدو آن را از روی زمین برداشت .
دید یک کیف پول زنانه است .تو ی کیف را باز کرد و چشمش به عکس یه دختر بچه ی کوچکی افتاد .وقتی کیف را گشت یک آدرس پیدا کرد.
رفتگر مهربون تصمیم گرفت برود و کیف را به دست صاحبش برساند .
رفت و آدرس را پیدا کرد .وقتی زنگ خانه را زد همان دختر کوچولویی که عکسش تو ی کیف بود در را باز کرد.
رفتگر مهربون تا دختر را دید شناخت و گفت شما همون دختر کوچولویی هستیدکه عکسش توی این کیف است. نرگس تا چشمش به کیف افتاد یه هو جیق کشید و گفت وای مامان کیفت پیدا شد.
نرگس به رفتگر مهربون نگاه کرد و گفت:من و مامانم دیروز رفتیم تا من لوازم والتحریربخرم ولی مامانم کیفش رو گم کرد .
آخه من امسال دارم میرم مدرسه قرار بود بریم دفترو کتاب و کیف و مداد و خیلی چیز های دیگر هم بخریم ولی نشد که من چیزی بخرم.
تو همین لحظه مادر نرگس اومد جلو از آقا کلی تشکر کرد و کیف و تحویل گرفت .
نرگس به رفتگر گفت آقا من خیلی دعا کردم تا کیف مامانم پیدا بشه الان هم برای شما دعا می کنم که کیف مامانم را پیدا کردید.
آرزو صالحی
بخش کودک و نوجوان تبیان