چگونه خرگوش زبل خود را به آن طرف رودخانه رساند؟
چگونه خرگوش زبل خود را به آن طرف رودخانه رساند؟
خرگوش زبل یکی از کوچک ترین حیواناتی بود که در جنگل زندگی میکرد؛ ولی به خاطر این که بسیار زیرک و زرنگ و جسور و باشهامت بود، هیچ گاه اسیر حیوانات دیگر نمیشد و همیشه در آرامش و سلامت زندگی میکرد.
یک روز صبح، خرگوش به رودخانه ی بسیار عریض و پر از گِل و لجن نزدیک جنگل رفت.
جایی که اسب های آبی فراوانی در گل و لای غلت میزدند و سوسمار پیری که نمیگذاشت کسی از رودخانه عبور کند. در آب گلآلود آب تنی میکرد. خرگوش میخواست به آن طرف رودخانه برود و خود را به آن سوی جنگل برساند؛ ولی هیچ راهی پیدا نمیکرد تا بدون برخورد با این حیوانات خطرناک خود را به آن طرف برساند. کمی دورتر نشست و فکری کرد. سپس فریاد کشید: آهای سوسمار پیر! صبح بخیر. تنها هستی؟ چه حیف! دلم برایت میسوزد. تو هیچ کس و کاری نداری؟ من یک خواهر و برادر و خاله و عمه و عمو و دایی و دخترخاله، دختردایی و پسرعمو و پسرعمه دارم؛ ولی تو هیچ کس را نداری. چه قدر تنها و بیکسی!
سوسمار پیر دمش را به آب کوبید و جواب داد: هیچ میدانی چه میگویی فسقلی؟ تعداد اعضای خانواده ی من از تمام قوم و خویش های تو بیشتر است.
خرگوش لبخندی زد و گفت: ولی من شک دارم. قوم و خویشان من آن قدر زیادند که اگر همه ی دور هم جمع شویم، این اطراف دیگر هیچ جای خالی نمیماند و تا چندین کیلومتر دیگر، خاک و زمین و سبزه نمی بینی!
سوسمار جواب داد: این که چیزی نیست. قوم و خویش های من آن قدر زیادند که اگر همگی این جا جمع شوند و هر کدام فقط یک فریاد کوچک بکشند، صدای آن ها به سراسر دنیا میرسد!
آن ها همین طور با هم جر و بحث میکردند تا این که بالاخره خرگوش گفت: فقط یک راه وجود دارد تا من حرف هایت را باور کنم. همه ی قوم و خویش هایت را به این جا بیاور تا من آن ها را بشمارم.
سوسمار قبول کرد و به سرعت دور شد تا بستگانش را با خود بیاورد. خرگوش هم گوشهای نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد سرو کله ی سوسمار پیر پیدا شد و فریاد کشید: نگاه کن فسقلی! این همسرم، دخترها و پسرهایم، خواهران و برادرانم، نوه ها و نتیجههایم …
خرگوش کوچولو به سوسمارهای زیادی که در آب گلآلود وول میخوردند، نگاهی کرد و گفت: من که این طوری نمیتوانم آن ها را بشمارم. بگو از این طرف رودخانه تا آن طرف، همگی به صف مرتب بایستند تا بشمارمشان.
سوسمار آن ها را مرتب کرد و خود نیز در صف ایستاد. خرگوش بلافاصله لب رودخانه رفت و بر پشت آن ها پرید و فریاد کشید: « یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، … » تا به آن طرف رودخانه رسید. وقتی که با سلامت به ساحل پا گذاشت، قهقهه ای سر داد و گفت: ای نادانها! به من چه ربطی دارد که شما چند تا هستید. تنها چیزی که من میخواستم این بود که به این طرف رودخانه برسم. حالا هم از کمک شما متشکرم.
سوسمارها متعجب و شگفتزده غرشی کردند و دمشان را به آب کوبیدند؛ ولی خرگوش زبل با عجله دور شد و به دل جنگل پناه برد.
افسانهای از کشور اندونزی
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:هدهد-مترجم: فاطمه زمانی