کمانی تر
كمانی تر[1]
چون تو، ای لاله! در این دشت، گلی پرپر نیست |
|
وَ از این پیر جوانمرده، كمانیتر نیست | |
دست و پایی، نفسی، نیمهنگاهی، آهی |
|
غیر خونابه مگر ناله در این حنجر نیست؟ | |
در كنار توام و باز به خود میگویم |
|
نه حسین! این تن پوشیده ز خون، اكبر نیست | |
هر كجا دست كشیدم ز تنت، گشت جدا |
|
از من، آغوش پُر و از تو، تنی دیگر نیست | |
دیدنی گشته اگر دست و سر و سینهی تو |
|
دیدنیتر ز من و خندهی آن لشگر نیست | |
استخوانهای تو و پشت پدر، هر دو شكست |
|
باز هم شكر! كنار من و تو، مادر نیست |
"لطفی، حسن"
مادر دلكباب[2]
دل ناتوان لیلا، ز غم تو میگدازد |
|
چه كند اگر نسوزد؟ چه كند اگر نسازد؟ | |
تو سوار روی نی، مادر دلكبابت از پی |
|
نه عجب اگر كه در پای نی تو، سر ببازد | |
تو اگر چه سربلندی، نظری به زیر پا كن |
|
كه نظر به زیردستان، به بزرگ میبَرازد | |
تو همای دولتی، سایه فكن بر این ضعیفان |
|
كه به زیر سایهات سرو بلند، سر فرازد | |
تو سوار یكّهتازی، به پیادگان مدارا |
|
كه پیاده را نشاید، ز پی سواره تازد | |
من اگر ز غم بمیرم، ز سرت نظر نگیرم |
|
كه به چون تو نازنینی، دل عالمی ببازد | |
چه شود اگر نوازش كنی از نیازمندان؟ |
|
چو نیِ تو بندبندم، ز غم تو مینوازد |
مفتقر، محمّدحسین غروی اصفهانی
جهان دلبری[3]
وقت میدان رفتن شهزاده شد |
|
چون پی جان باختن، آماده شد | |
همچو خور، افكنْد بر خرگه، شعاع |
|
بیكسان را خوانْد از بهر وداع | |
زینب آمد گفت كای آرام جان! | |
رخ متاب از ما زنان، لَختی بمان | |
زآن كه تو جانیّ و ما جمله بدن |
|
چون نباشد جان، چه كار آید ز تن؟ | |
بیتو گلشن، گلخن، است، ای دلربا! |
|
با تو گلخن، گلشن است، ای جانفزا! | |
ای جهان دلبری خرّم ز تو! |
|
وی دل مجروح را مرهم ز تو! | |
صبح باشد، پرتوی از عكس روت |
|
شام باشد، شمّهای از تار موت | |
گل حكایت میكند از روی تو |
|
باد آرد بوی مشك از موی تو | |
بس بنفشه سر به خاك پات سود |
|
چهرهی خویش عاقبت نیلی نمود | |
سرو از رفتار تو مانده خجل |
|
لاجَرَم، پا را فروبرده به گِل | |
حیفم آید با چنین حُسن و جمال |
|
گر رسد بر تو دمی، رنج و ملال | |
كاكلت گر آشنا با خون شود |
|
مادرت لیلا ز غم، مجنون شود | |
وای! اگر افسرده بیند روی تو |
|
میشود آشفته همچون موی تو | |
گر سكینه پیكرت بیند به خاك | |
همچو گل سازد گریبان، چاكچاك | |
ور شه دین بیندت در موج خون |
|
«وا اسف» آرد همی از دل، برون | |
هان! مكن رو سوی این قوم عدو |
|
رحم كن بر حال ما، ای مشكمو! |
افلاك عشق[4]
با جمالی برتر از خورشید و ماه |
|
آمد و بوسید خاك پای شاه | |
گفت: من سیر آمدم از زندگی |
|
نیستم در دل، دگر تابندگی | |
شاه چون جان، تنگ بگْرفتش به بر |
|
گفت: ای از رفتنت دل، شعلهور! | |
سستپیمانی برِ عشّاق نیست | |
سختجانی، شیوهی مشتاق نیست | |
تا نباشد غیر حق در دل دگر |
|
از تو هم برداشتم دل، ای پسر! |
â–،â–،â–،
شاهزاده تاخت در میدان جنگ |
|
روی گیتی شد ز تیغش، لعلرنگ | |
گفت: هستم من علیّ بن الحسین |
|
ماه شرق و غرب و مهر عالمین | |
هر طرف رو كرد، بر هم ریخت صف |
|
لشكر از بیمش، گریزان هر طرف | |
تشنگی شد چیره بر وی ناگهان |
|
بُرد از دست شكیبایی، عنان | |
تشنه بود، آری ولیكن بیشتر |
|
تشنه بودش دل به دیدار پدر | |
رو ز لشكر كرد سوی خیمهگاه |
|
تا ببیند بار دیگر روی شاه | |
گفت: بابا! از عطش بگْداختم |
|
سویت، ای بحر محبّت! تاختم | |
شه زبان خود نهادش در دهان |
|
از یم عشقش بزد آبی به جان | |
گفت: هان! آهنگ رفتن، ساز كن | |
بار دیگر كارزار آغاز كن | |
جدّ تو دیده به سویت بسته است |
|
منتظر در راه تو بنْشسته است | |
تا كند سیرابت، ای پژمردهجان! |
|
كاو بُوَد ساقیّ بزم عاشقان |
â–،â–،â–،
جان به كف سرمست عشق و گرم راز |
|
زد به قلب آن گروه كینهساز | |
پیش تیغ و تیر با شوق و شعف |
|
سینه و دل ساخت، آماج و هدف | |
گفت: بر جسم من، ای پیكان! نشین |
|
كه تو هستی پیك یار نازنین | |
پهلویم بشْكاف، ای زوبین تیز! |
|
تا دلم پیدا كند راه گریز | |
ناگهان شمشیری آمد بر سرش |
|
رفت یكسر تاب و طاقت از برش | |
روی خاك افتاد آن افلاك عشق |
|
گشت از افلاك، برتر، خاك عشق |
نظام، نظاموفا"
پی نوشت:
[1] حروف مقطّعه، ص 208.
[2] دیوان كمپانی، ص 132.
[3]. دیوان دانش گیلانی، ص 65 (16/ 16).
[4]. دیوان نظام وفا، ص 7 ـ 186 (23/ 22).
انتخاب شعر:جواد هاشمی
بخش ادبیات تبیان