آیینه ی مادربزرگ
آیینه ی مادربزرگ
پروانه داشت با مادربزرگ بازی می کرد. پاورچین پاورچین به طرف مبل رفت.
مادربزرگ، پشت مبل قایم شده بود. یک مرتبه بیرون پرید و گفت: "دالی"
پروانه هری دلش ریخت. مادربزرگ پرسید: "نرسیدی؟" پروانه ریسه رفت و جواب داد: "نه مادربزرگ، نه که نترسیدم!"
مادربزرگ چشم هایش را از تعجب گرد کرد. گفت: "پس حالا بترس!"
آن وقت بی حرکت ماند. مجسمه شد!
اما پروانه نترسید. خوشش آمد. او هم چشم هایش را گرد کرد و مجسمه شد!
مادربزرگ فهمید پروانه باز هم می خواهد بازی کند. برایش شکلک درآورد. پروانه هم شکلک درآورد.
مادربزرگ خنده اش گرفت. دست هایش را روی گوش هایش گذاشت. تکان داد و گفت: "من فیل ام!"
پروانه هم فیل شد.
مادربزرگ دستی به سر پروانه کشید و گفت: "دختر گلم، مگر تو آیینه ی من هستی؟!"
پروانه با خوشحالی جواب داد: "بله که من آیینه ی شما هستم!"
مادربزرگ خسته بود. باید استراحت می کرد. به طرف اتاقش رفت. او همین طور که جلو می رفت، گفت: "آیینه ی من بیاید که می خواهم بخوابم."
پروانه مثل مادربزرگ راه رفت و مثل او حرف هایش را تکرار کرد.
مادربزرگ بالشش را روی زمین گذاشت. مادربزرگ دراز کشید. پروانه هم دراز کشید.
مادربزرگ چشم هایش را بست. آیینه ی مادربزرگ هم چشم هایش را بست.
کمی بعد، مادربزرگ آهسته چشم هایش را باز کرد. اما آیینه ی مادربزرگ چشم هایش را باز نکرد!
آیینه خواب بود!
مادربزرگ خم شد. صورت پروانه را بوسید. آهسته گفت: "الهی فدای آیینه ی خودم بشوم!"
آن وقت، مادربزرگ هم آیینه ی پروانه شد و خوابید!
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع سروش کودکان