دردناک ترين خبر شهادت

وقتي آن ها را بيرون مي کشيد و چيزي پيدا نمي کرد ته دلش آرام مي شد اما به محض اين که نوبت به بعدي مي رسيد دوباره دلش آشوب بود. تمام راه را به سختي آمده بود
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دردناک ترين خبر شهادت


وقتي آن ها را بيرون مي کشيد و چيزي پيدا نمي کرد ته دلش آرام مي شد اما به محض اين که نوبت به بعدي مي رسيد دوباره دلش آشوب بود. تمام راه را به سختي آمده بود


وقتي آن ها را بيرون مي کشيد و چيزي پيدا نمي کرد ته دلش آرام مي شد اما به محض اين که نوبت به بعدي مي رسيد دوباره دلش آشوب بود. تمام راه را به سختي آمده بود . از کنار سايه هاي کوتاهي که روي زمين کش مي آمدند بدون جواب سلام گذشته بود. به بيرون نگاه کرد. حجم کوچکي از سنگريزه ها که زير نور خورشيد برق مي زدند، از لاي پرده پيدا بود. با خودش فکر کرد که اصلا اين کار او نيست؛ بايد به سيد رضا مي گفتند؛ او اين جور خبرها را بهتر مي توانست به خانواده ها بدهد. خودش چهاربار شنيده بود. بين راه ديده بودش. دست پرزوري بازويش را گرفته بود و پرسيده بود:- کجا پهلوون؟!

صدا ، صداي اذان صبح بود.سرش را بالا آورد.آب دهانش را به سختي قورت داد. تلخ بود.سيد رضا نگاهش مي کرد.

- دارم ميرم خبر محمدو به خونوادش بدم.

تمام کلمات را بريده بريده گفت. سيد رضا ديگر نگاهش نکرد. زل زد به آن دورها.

- کي ؟

- ديشب.

دستش را بالا آورد. ساک کوچک سبز رنگ محمد با آن که از بس سبک بود مثل الا کلنگ تکان مي خورد، توي دستش سنگيني مي کرد. دستش را روي پيشاني اش گذاشت. داغي حلقه انگشتر پوستش را سوزاند. به صورت سيد رضا نگاه کرد؛ به تمام موهاي موجدار سفيدش و خطوط نرم چهره اش که کنار چشم ها و روي پيشاني جمع شده بودند.

- پسر خوبي بود، اصلا اگه خوب نبود که نمي رفت. خونواده دار بود.

صدا ، ديگر صداي اذان صبح نبود. مي لرزيد.

- پدر و مادر دار بود.

تعداد زيادي بچه قد و نيم قد جايي شبيه کلاس جمع شده بودند. همه پشت نيم کت هاي چوبي قهوه اي رنگ ترک خورده.محمد بارها همه آن ها را براي او معرفي کرده بود. هيچ وقت نشنيد بگويد همکلاسي هايم، مدام مي گفت دوست هايم

اين حرف سيد رضا نبود همه مي گفتند. خودش هم همان بار اول گفت. همان وقت که بي آنکه از او بخواهد جايش مانده بود تا برود مرخصي و برگردد. پشت سرش گفته بود : معلومه خوب جايي بزرگ شده. پدر و مادر داره.

حالا نمي دانست به اين پدر و مادر چه بگويد؟ به مادري که بارها از محمد شنيده بود چقدر دوستش دارد، دلش براي او تنگ شده و هميشه براي سلامتي اش دعا مي کند.

دو سه بار ديگر سکندري خورد تا به ستاد رسيد.

جلوي ميز چوبي ايستاده بود. زيپ ساک را باز کرد. يک شانه کوچک، يک جلد قرآن، يک مسواک و دو تا پيرهن آبي رنگ تمام محتويات ساک بود.

مامور ستاد مدام صلوات مي فرستاد و پوشه ها را بيرون مي کشيد.

بوي خاک مي آمد. قرآن را باز کرد، عکس لبه گرد تا خورده اي داخلش بود. محمد داخل عکس هم مي خنديد مثل هميشه، مثل ديشب، جلو هور که دستش را محکم گرفت و گفت خودش اول مي رود.بي آن که منتظر جواب او شود پيشاني اش را بوسيد و رفت. رفت تا صداي انفجاري که راه را براي آن ها بازکرد.

تعداد زيادي بچه قد و نيم قد جايي شبيه کلاس جمع شده بودند. همه پشت نيم کت هاي چوبي قهوه اي رنگ ترک خورده.محمد بارها همه آن ها را براي او معرفي کرده بود. هيچ وقت نشنيد بگويد همکلاسي هايم، مدام مي گفت دوست هايم. ديوارهاي اتاق خاکستري و کمي تيره بود. حتما پنجره هايش ميله داشت؛ اين را از روي لايه هاي نوري که روي صورت محمد افتاده بود مي شد فهميد. محمد پيراهن آبي چهارخانه گشادي تنش بود که آستين هايش را بالا زده بود. پاهايش را توي شکمش جمع و دست هاي استخواني اش را روي آن قلاب کرده بود. کفش پايش نبود. بين آن همه پسر، دختر کوچکي بود با عروسک پارچه اي سرش را کمي کج کرده و زل زده بود به دوربين.

- اين زهرا خانم کوچولو رو اينجوري نبين! حالا واسه خودش خانمي شده که بيا و ببين.

محمد مي گفت. مي گفت تمام دوست هايش براي خودشان کسي شده اند. خودش هم مهندس بود. خيلي از دوست هايش را همين جا نشانش داده بود.

مامور ستاد آخرين پوشه را بيرون مي کشيد.

-الله اکبر! بالاخره پيدا شد. بيا برادر.

خودکار قرمز روي ميز را برداشت و روي تکه کاغذ خط داري شروع به نوشتن کرد. خودکار را روي ميز گذاشت و کاغذ را طرف او گرفت:- اجرکم الي الله.

کاغذ را گرفت. ساک را برداشت. نشاني را خواند:- بولوار آزادي،خيابان ناطق، کوچه چهارده، پرورشگاه محمد رسول الله (صلي الله عليه و آله).

هنوز بوي خاک مي آمد...

نجمه عباسي

فرهنگ پايداري تبيان

 

مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت