غازي خان

در زمان قديم يک شکارچي بود که هر روز به شکار مي رفت و دست خالي بر ميگشت . يکي از روزها اين مرد شکارچي غازي شکار کرد و به خانه آورد و به زنش گفت : از تو مي خوام که اين غاز را درست و تر و تميز بپزي تا دو نفري بدون اينکه کسي بفهمد آنرا بخوريم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

غازي خان

در زمان قديم يک شکارچي بود که هر روز به شکار مي رفت و دست خالي بر ميگشت . يکي از روزها اين مرد شکارچي غازي شکار کرد و به خانه آورد و به زنش گفت : از تو مي خوام که اين غاز را درست و تر و تميز بپزي تا دو نفري بدون اينکه کسي بفهمد آنرا بخوريم . خودت ميداني چقدر براي شکار اين غاز زحمت کشيده ام . مبادا کسي از قضيه سردربياورد . زن شکارچي هم که خيلي خوشحال شده بود قبول کرد وغاز را توي کماجدان گذاشت و رفت به مطبخ که آنرا بپزد . از قضا نزديکيهاي غروب بود که در خانه شان زده شد . وقتي زن شکارچي در را باز کرد ديد اي داد و بيداد مهمان است که حتما شب را مزاحمشان ميشود . مهمان آمد داخل و نشست . وقت شام خوردن که شد شکارچي به زنش گفت :« مبادا غاز را براي مهمان بياوري برو دو تا پياز و کمي پنير بردار و بيار تا بخورد ، ماهم خودمان را ميزنيم به سيري و چند لقمه اي زورکي ميخوريم تا اشتهايمان کور نشود وبتوانيم نصف شب که مهمان خوابش برد غاز رابخوريم .

مرد شکارچي هرچه گفت زنش گوش کرد . ولي مهمان از قصه غاز خبردار شد و سعي کرد کم بخورد بلکه بتواند يک جوري براي غاز نقشه اي بکشد . بعد از شام هر سه نفرخوابيدند . شکارچي و زنش به خواب رفتند ولي مهمان به هواي غاز نگذاشت خوابش ببرد و بيدار ماند .

وقتي خروپف زن و شوهر به هوا رفت از جايش بلند شد و رفت پاي خام نوني دو تا از آن نان هاي ترو تازه برداشت و يواش يواش رفت توي مطبخ و غاز را که توي کماجدان بود پيدا کرد . در کماجدان را برداشت وگفت : بي انصافها لامصبا چه ميشد که سرپسين غاز ميآورديد و باهم ميخورديم . راستي خدا را خوشتر نميآمد که خودتان ميخورديد و يک لقمه اي هم به من ميداديد ؟ خيلي از اين حرفها با خودش گفت و غاز راخورد و يک ذره هم براي آنها نگذاشت . يک کفش ساغري سلطون هم –که شکارچي براي زنش خريده بود – دم دراطاق بود . آنرا برداشت و به جاي غاز توي کماجدان گذاشت و با شکم سير سرجايش راحت گرفت خوابيد .

شکارچي کمي که گذشت از خواب بيدار شد و زنش را هم بيدار کرد . گفت: بنده خدا وقت خوردن غاز حالا است . زنش گفت : مهمان را امتحان کنيم ببينيم خواب است يا بيدار؟ اگر خواب بود آن وقت ميرويم و غاز را ميخوريم . شوهرش قبول کرد دونفري شروع کردند به صحبت .

يکي مي گفت من نادرشاه را ياد ميدهم . يکي گفت من شاه عباس را ياد ميدهم . شکارچي براي اينکه بفهمد مهمان خواب است يا بيدار خطاب به مهمان گفت : تو چه پادشاهي بيادت ميآيد ؟... مهمان آهي از ته دل کشيد و گفت : اي ... من هيچ پادشاهي يادم نميآيد ، هرکاري ميکنم يادم ميرود فقط زمانيکه ساغري سلطون جانشين غازي خان شد ياد ميدهم ديگر هيچي ياد ندارم ...

 

 

 

 

 

بخش کودک و نوجوان تبيان


پي نوشت:

کماجدان = ديگ

خام = خم . ظرف گلي استوانه اي شکل که در آن نان ميگذارند

لامذهبها= بي دينها

پسين = سرشب

 

منبع:سايت کودکانه

مطالب مرتبط:

دوستي 

کروکوديلي به نام ابر سفيد

اطلاعات لطفاً!

پيرمرد لبو فروش

ميهمان آن شب ما

کوهنورد 

 

 

در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت