در یک بعد از ظهر زمستانی، مرد فقیری، درِ یکی از خانه های دهکده را زد و درخواست کرد تا شب را آن جا بماند، مرد قصه ما خیلی گرسنه و خسته بود. پیرزن صاحب خانه با ناراحتی او را به داخل خانه راه داد ولی ...
ظهر بود کشاورز و خانواده اش برای نهار خود را آماده می کردند یکی از فرزندان گفت در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو زده اند چادری سفید رنگ هم در آنجا بود که فکر می کنم ...
روزی از روزها شیطان به فکر سفر افتاد. و تصمیم گرفت تازمانی که انسانی را پیدا نکندکه او را به حیرت وا دارد، از سفر بر نگردد. توشه ای فراهم کردو به راه افتاد...
روزی امام حسن(ع) و امام حسین(ع) که هر دو کودک بودند، برای نماز خواندن به مسجد رفتند. پیرمردی در حال وضوگرفتن بود. امام حسین(ع) در حرکات پیرمرد دقت کردند و دیدند، درست وضو نمی گیرد.