یک دست و دو هندوانه

حدود نیم ساعت بعد از این گفت‌وگو، زن و شوهر سوار قایق بودند و به سمت وسط دریاچه، پیش می‌رفتند. سرگرد، عرق‌ریزان پارو می‌زد و همسرش، قایق را هدایت می‌کرد. مرد، نگاه آکنده از خشمش را به کارولینا کارلونای نگران دوخته بود ودر حالی که در آتش بی‌صبری می‌سوخت، ز
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

يک دست و دو هندوانه

ساعت ديواري، ظهر را اعلام کرد. سرگرد شچلکولوبف1، مالک هزار جريب   زمين زراعتي و يک همسر جوان، کلة نيمه طاس خود را از زير شمد چيتي درآورد و بلند‌بلند ناسزا گفت. ديروز،هنگامي که از کنار آلاچيق رد مي‌شد، صداي زن جوان خود، کارولينا کارلونا را با جفت گوش‌هايش شنيده بود که با لحني به مراتب مهربان‌تر و خودماني‌تر از معمول، با پسر عموي تازه‌واردش گرم گفت‌وگو بود. او شوهر خود را « گوساله» مي‌ناميد و مي‌کوشيد ثابت کند که سرگرد را به علت کند‌ذهني و رفتار دهاتي‌وار و حالات جنون‌آسا و ميخوارگي مزمنش، نه دوست مي‌داشت، نه دوستش دارد، نه دوستش خواهد داشت. سرگرد،   از شنيدن اين حرف‌ها دست‌خوش بهت و خشم و جنون شده و مشت‌ها را ديوانه‌وار گره کرده بود؛ صورتش گر گرفته و سرخ‌تر از خرچنگ آب‌پز شده بود؛ در سراسر وجودش چنان همهمه و ترق وتروقي راه افتاد که نظير آن حتي در جريان نبردهاي حومة قارص2 هم راه نيفتاده بود.

 

بعد از آن‌که از زير شمد به آسمان خدا نگريست و چند فحش آبدار بر زبان آورد، شتابان از تخت به زير آمد، مشت‌ها را در هوا تکان داد، چند دقيقه‌اي در اتاق قدم زد، سپس فرياد کشيد:

- آهاي کله‌پوک‌ها!

در اتاق، با سر و صداي زياد باز شد و پانته‌لي پيشخدمت مخصوص و در عين حال آرايشگر و نظافت‌چي سرگرد، از در درآمد. يکي از لباس‌هاي کوتاه و نيمدار اربابش را به تن داشت و توله سگي را هم زير بغل گرفته بود. همان جا، به چارچوب در تکيه داد و با حالتي آميخته به احترام، چندين بار پلک زد.

سرگرد گفت:

- گوش کن پانته‌لي! دلم مي‌خواهد امروز با تو مثل آدم حسابي حرف بزنم – رک وپوست کنده. اين چه طرز ايستادن است؟ درست به ايست! آن مگس را هم از توي مشتت ول بده! حال درست شد! خوب، حاضري با من روراست باشي يا نه؟

- اختيار داريد جناب سرگرد.

- با آن چشم‌هاي ورقلمبيده از تعجب هم، نگاهم نکن. به آدم‌هاي متشخص نبايد با چشم‌هاي حيرت‌زده نگاه کرد، زشت است! باز که نيشت را باز کرده‌اي! حقا که گاوميشي برادر! بعد از اين همه سال هنوز ياد نگرفته‌اي که رفتارت در حضور من چطور بايد باشد...بگذريم. حالا رک‌وپوست کنده و بدون تته‌پته به سؤالم جواب بده! تو زنت را کتک مي‌زني يا نه؟

پانته‌لي کف دست را به طرف دهان برد و پوزخندي ابلهانه زد. سپس خندة نخودي سر داد و من‌من‌کنان گفت:

- هر سه‌شنبة خدا، جناب سرگرد!

- اين که خنده نداشت! اين چيزها خنده برنمي‌دارد! دهانت را هم ببند! در حضور من اين‌قدر تنت را نخاران- اصلاَ خوشم نمي‌آيد.

لحظه‌اي به فکر فرو رفت، سپس ادامه داد:

- فکر مي‌کنم فقط موژيک 3جماعت نيست که کتک مي‌زند. تو چه فکر مي‌کني؟

- حق با شماست قربان!

- يک مثال بياور!

- در همين شهر خودمان قاضي‌اي داريم به اسم پيوتر ايوانيچ... بايد بشناسيدش... حدود ده سال پيش، سرايدارشان بودم. به از شما نباشد، مرد خوبي بود اما امان از وقتي که مست مي‌کرد... خدا نصيب هيچ تنابنده‌اي نکند!... گاهي وقت‌ها، مست و پاتيل مي‌آمد خانه و با مشت و لگد به جان دنده‌هاي خانم مي‌افتاد. خدا همين‌جا ذليلم کند اگر دروغ گفته باشم! گاه در آن هيرووير، يکي دو تا مشت هم نصيب من مي‌شد. به جان زنش مي‌افتاد و هوار مي‌کشيد:« زنکة بي‌شعور، تو ديگر دوستم نداري! به همين علت، مي‌خواهم بکشمت، مي‌خواهم چراغ عمرت را خاموش کنم...»

- خوب، زنش چه مي‌گفت؟

- همه‌اش مي‌گفت:« ببخشيد... مرا ببخشيد!»

- نه؟ راست مي‌گويي؟ اين‌که عالي است!»

سرگرد به قدري  خوشحال شد که دست‌هايش را به هم ماليد.

- البته که راست مي‌گويم، جناب سرگرد! آخر چطور ممکن است آدم زن خودش را کتک نزند؟ مثلاَ يکيش خودم... مگر مي‌شود زنم را کتک نزنم؟ خوب، زني که سازدهني مردم را زير پايش له کند و بعدش هم به شيريني‌هاي شما ناخنک بزند حقش است کتک بخورد... آخر مگر مي‌شود مرتکب اين همه خلاف شد؟

- لازم نيست برايم صغراکبرا بچيني، کله‌پوک! حالا ديگر استدلال هم مي‌کند! تو را چه به استدلال؟ در کاري که به تو مربوط نمي‌شود، هيچ‌وقت دخالت نکن! راستي خانم چه‌کار مي‌کنند؟

- خواب تشريف دارند قربان.

- هرچه باداباد! برو به ماريا بگو خانم را بيدار کند و ايشان را بفرستد پيش من... نه صبر کن، نرو! تو چه فکر مي‌کني؟ به نظر تو من شبيه موژيک جماعت هستم؟

- چرا بايد شبيه موژيک باشيد؟ کي ديده شده که ارباب شبيه موژيک باشد؟ البته هيچه وقت ديده نشده!

اين را گفت و شانه‌هايش را بالا انداخت و در را با صداي خشکي باز کرد و بيرون رفت. سرگرد هم که آثار اضطراب بر چهره‌اش نقش خورده بود، آبي به سروروي خود زد و مشغول پوشيدن لباس شد.

سرگرد، همين ک همسر بيست سالة تودل‌برواش از در وارد شد با نيش‌دارترين لحني که ميسرش بود گفت:

- عزيز دلم، مي‌تواني  ساعتي از وقت گران‌بهايت را که اين همه براي همه‌مان مفيد است، در اختيار من بگذاري؟

زن، پيشاني‌اش را براي بوسه، به سرگرد عرضه کرد و جواب داد:

- با کمال ميل، دوست من!

- عزيز دلم، هوس کرده‌ام روي درياچه گشتي بزنيم... کمي تفريح کنيم... حاضري همراهي‌ام کني؟

- فکر نمي‌کني هوا گرم باشد؟ با وجود اين، بابا جانم، پيشنهادت را با کمال ميل قبول مي‌کنم. اما به يک شرط: تو پارو مي‌زني، من سکان مي‌گيرم. بايد کمي هم خوراکي برداريم- من که از صبح چيزي نخورده‌ام...

سرگرد، تازيانه‌اي را که در جيب گذاشته بود، با دست لمس کرد و گفت:

- خوراکي برداشته‌ام.

حدود نيم ساعت بعد از اين گفت‌وگو، زن و شوهر سوار قايق بودند و به سمت وسط درياچه، پيش مي‌رفتند. سرگرد، عرق‌ريزان پارو مي‌زد و همسرش، قايق را هدايت مي‌کرد. مرد، نگاه آکنده از خشمش را به کارولينا کارلوناي نگران دوخته بود ودر حالي که در آتش بي‌صبري مي‌سوخت، زير لب با خود غرولند مي‌کرد:« نگاهش کنيد! شما را به خدا نگاهش کنيد!». همين که قايق به وسط درياچه رسيد، سرگرد با صداي بم خود فرمان داد:« ايست!» قايق، از حرکت بازماند. چهرة سرگرد، ارغواني شد و زانوانش لرزيدند. زن، نگاه شگفت‌زدة خود را به شوهر دوخت و پرسيد:

- چه‌ات شده آپولوشا؟

سرگرد غرش‌کنان گفت:

- پس مي‌فرماييد که بنده گوساله‌ام، ها؟ پس  من...من... کي‌ام؟ يک  کله‌پوک  کندذهن؟ پس تو  دوستم  نداشتي  و دوستم  نخواهي  داشت، ها؟  پس  تو... من...

بار ديگر غريد  و مشتش  را  بلند  کرد و تازيانه  را  در هوا  چرخاند  و توي  قايق...temporo o mores...! کشمکشي  وحشتناک  درگرفت. درگيري‌شان چنان بود که در وصف نگنجد! اين حادثه را حتي خوش ‌قريحه‌ترين نقاش ايتاليا ديده نيز محال است بتواند ترسيم کند... پيش از آن‌که سرگرد بتواند به از دست رفتن مشتي از موي سر خود پي ببرد و پيش از آن‌که زن جوان، بتواند تازيانه را که از دست شوهر درربوده بود به کار گيرد، قايق واژگون شد و...

در همين هنگام ايوان پاولويچ، کليددار سابق سرگرد که اکنون در بخشداري به عنوان دفترنويس خدمت مي‌کرد، در ساحل درياچه، سوت‌زنان مشغول قدم زدن بود. ناگهان فريادهاي جانکاهي به گوشش رسيد. صداي اربابان سابق خود را شناخت. سرگرد و همسرش داد مي‌زدند:« کمک! کمک!» ايوان پاولويچ، کت و شلوار و چکمه‌هايش را بي‌تأمل درآورد، سه بار صليب بر سينه رسم کرد و به قصد نجات آن دو، خود را به آب زد. از آن‌جايي که قابليت او در فن شناگري بيش از قابليتش در دفترنويسي بود، در مدتي کمتر از سه دقيقه، خويشتن را در کنار مغروقين يافت. شناکنان به آن دو نزديک شد و در دم در بن‌بست قرار گرفت- با خودش فکر کرد:« لعنت بر شيطان! به داد کدام يکي برسم؟ » توان آن را نداشت که هر دو را نجات دهد- فقط يکي از آن دو را مي‌توانست از مهلکه برهاند. عضلات صورتش، از شدت ترديد و تحير، کج و معوج شدند؛ گاه به اين و گاه به آن دگر، چنگ مي‌انداخت. سرانجام رو کرد به آن‌ها و گفت:

- فقط يکي‌تان! هر دوتان، زورم نمي‌رسد! به خيال‌تان رسيده که من نهنگم؟

کارولينا کارلونا که به دامان کت سرگرد، چنگ انداخته بود زوزه‌کشان گفت:

- ايوان عزيزم، مرا... مرا نجات بده! باهات عروسي مي‌کنم! به همة مقدسات قسم مي‌خورم زنت شوم! واي، خدا جان، دارم غرق مي‌شوم!

سرگرد نيز در حالي که آب قورت مي‌داد، با صداي بمش هوار مي‌کشيد:

- ايوان! ايوان پاولويچ! مرد باش! مرا نجات بده، برادر! يک روبل پول ودکات با من! نگذار جوانمرگ شوم!... سر تا پايت را طلا مي‌گيرم... بجنب، نجاتم بده! واقعاً که... قول مي‌دهم با خواهرت ماريا، عروسي کنم... به خدا مي‌گيرمش! خواهرت خيلي تودل‌بروست! به حرف‌هاي زنم گوش نده، مرده‌شوي قيافه‌اش را ببرد! اگر نجاتم ندهي، مي‌کشمت! از چنگم زنده درنمي‌روي!

درياچه به دور سر دفترنويس بخشداري طوري چرخيد که نزديک بود غرق شود. وعده‌هاي هر دو را به يکسان، مقرون به صرفه يافت- يکي با صرفه‌تر از ديگري. کدام يک را انتخاب کند؟ فرصت، داشت از دست مي‌رفت. سرانجام، تصميم خود را گرفت:« هر دو را نجات مي‌دهم! از هردوشان بماسد، بهتر از آن است که فقط از يکي‌شان بماسد... توکل به خدا!» آن‌گاه صليبي بر سينه رسم کرد، با دست راستش کارولينا کارلونا را زير بغل گرفت، انگشت سبابة همان دست را به کراوات سرگرد حلقه زد و هن‌هن‌کنان به سمت ساحل شنا کرد. با دست چپ شنا مي‌کرد و در همان حال ، دستور مي‌داد:« پا بزنيد! پا بزنيد! » به آيندة درخشاني که در انتظارش بود مي‌انديشيد:« خانم، زن خودم مي‌شود، سرگرد هم مي‌شود دامادم... به‌به! حالا ديگر تا مي‌تواني کيف کن!... بعد از اين، نانت توي روغن است، پسر... نان شيريني تازه بلنبان و سيگار برگ اعلا بکش!... خدايا، شکرت!» شناي يک دستي، آن هم با دو بار گران و جهت مخالف باد، کار ساده‌اي نبود اما فکر آيندة درخشان، نيروي ايوان پاولويچ را دو چندان کرده بود. سرانجام در حالي که لبخند مي‌زد و از فرط خوشبختي، خنده‌هاي نخودي مي‌کرد، موفق شد زن و شوهر را به ساحل برساند. خوشحالي ايوان پاولويچ بي حدومرز بود. اما همين که نگاهش به زن و شوهر افتاد که دوستانه دست در دست هم داده و ايستاده بودند، رنگ از صورتش پريد؛ مشتي به پيشاني خود کوبيد و با صداي بلند، زار زد.

فرداي آن روز، ايوان پاولويچ به  توصية سرگرد از بخشداري اخراج شد. کارولينا کارلونا نيز به خدمت ماريا خاتمه داد و به او گفت:« حالا برو سراغ ارباب مهربان خودت!»

ايوان پاولويچ در کرانة درياچة منحوس راه مي‌رفت و بلندبلند با خودش حرف مي‌زد:

- اي آدم‌ها، فغان از دست شما! آخر اين همه نمک‌نشناسي؟!


 پي نوشت ها:

1 – Chtchelkolobov، معني تحت‌اللفظي اين اسم مي‌تواند « پيشاني تلنگري» باشد.- م.

2 – Ghars، اشاره به جنگ روسيه با عثماني‌هاست.- م.

3 – Moujik، دهقان- دهاتي. – م.


مطالب مرتبط:

نامه هاى يك مرد خوشبخت

آيا همديگر را خواهيم ديد؟

« نامه هاي چخوف و گورکي به يکديگر»

آنتو‌ن پاولوويچ چخوف

درباره ي آنتوان چخوف

نويسنده اي با چاقوي جراحي

غيبت خيال ايده و جنون

ادبيات دختر کلفت ها

آخرين سخن مشاهير جهان در آخرين لحظه زندگي

 

از : مجموعة آثار چخوف، جلد اول -  داستان‌هاي کوتاه 1-  چاپ دوم: بهار 1381  -   انتشارات توس، تهران

برگردان: سروژ استپانيان

تهيه و تنظيم براي تبيان : مهسا رضايي - ادبيات

مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت