هیجان با یه دایناسور گنده منده
هیجان با یه دایناسور گنده منده
یه شهری بود که از جنگل و دریا خیلی فاصله داشت. این شهر پر بود از ماشین و ساختمون های بلند.مردم ،کلی سرشون شلوغ بود و وقت واسه فکر کردن نداشتن.
توی این شهر شلوغ یه پسر کوچول موچولویی بود که هنوز مدرسه نمیرفت و مجبور بود تا اومدن مامان و باباش توی خونه تنها باشه و با اسباب بازی هاش بازی کنه.
با وجود اسباب بازی هایش، بعضی وقتها حوصلش سر می رفت. آخه کسی نبود باهاش حرف بزنه و بازی کنه.یه روز وقتی پسر کوچول موچولو داشت با دایناسورهاش بازی می کرد یکی از اونا افتاد توی لیوان آب،و او متوجه نشد.
دایناسور کوچولو که توی لیوان آب افتاده بود داشت بزرگتر میشد.انقدر بزرگ شد که دیگه توی خونه هم جاش نمیشد، سرش از سقف خونه هم زده بود بیرون.خیلی خنده دار شده بود.
پسر کوچولو موچولو اولش ترسید آخه یه دایناسور گنده توی اتاقش بود ولی بعدش که یکم به هم نگاه کردن،همدیگرو شناختن و کلی خندیدند.
پسر کوچول موچولو خیلی خوشحال بود چون دیگه تنها نبود تازه یه خونه ی متحرک هم داشت که دوستش می تونست اونو ببره گردش.آخه خونشون دیگه رو زمین نبود رو سر دایناسور بود.
دایناسور گنده منده از جاش بلند شد و شروع به گشت زدن توی شهر کرد.وقتی توی شهر شلوغ راه می رفت هرچی زیر پاهاش می یومد له میشد و تمام وسائل شهر رو خراب می کرد.
هیچکس نمیتونست این موجود گنده مندرو بگیره.حتی تو باغ وحش هم جاش نمیشد.
انقدر این دوتا دوست این ور و اون ور شهر گشت زدند تا بالاخره رسیدن به خیابونی که جای خونه یپسر کوچول موچولو بود.
با اولین قدمی که دایناسور توی کوچه برداشت یه عالمه آب توی هوا پخش شد.دایناسور پاشو گذاشته بود روی لوله آب و اونم ترکیده بود.
پسر کوچول موچولو خیلی هیجان انگیز شده بود فکر می کرد الان دیگه وقت آب بازی شده ولی نمی دونست هرچی بیشتر آبهارو رو تن دایناسور می ریزه اون کوچیکترو کوچیکتر میشه.
وقتی پسر کوچول موچولو چشم هاشو باز کرد تا یه مشت دیگه هم بریزه روی دایناسور،دید هیچ خبری از دایناسو گنده منده نیست،همه چیز مثل اولش شده بود.دوباره توی خونه کنار اسباب بازیهاش تنها نشسته بود.اول فکر کرد داشت خواب می دید واسه همین تندی از پنجره به بیرون یه نگاهی انداخت و دید بله...
همه شهر به هم ریخته. با خودش کلی خندید و برگشت دید دایناسور کوچولو در حالی که داشت بهش می خندید افتاده کنار بقیه اسباب بازیهاش.
از اون روز به بعد دیگه یه همچین اتفاقی واسه پسر کوچول موچولو نیوفتاد ولی اون خیلی خوشحال بود که یه روز هیجان انگیز و پرماجرا واسه اونو دوستش افتاده.
گروه کودک و نوجوان سایت تبیان_مهدیه زمردکار
مطالب مرتبط
روباه مکار به دنبال یک جفت چشم