زیر سایه ی درخت
چند قطعه
در میان دشتی بزرگ درختی بود.
یک درخت با سایه ای بازیگوش.
هر روز همین که خورشید در آسمان می درخشید
سایه بیدار می شد. کوتاه می شد بلند می شد می چرخید و دور درخت بازی می کرد.
و
درخت فقط می خندید.
هر روز مسافری خسته زیر سایه ی درخت می نشست
و...
یک روز سایه از درخت پرسید:
مسافران به کجا می?روند؟
درخت گفت:
نمی دانم من هیچ وقت از این جا نرفته ام.
سایه گفت:
شاید یک روز با مسافری بروم. بعد برمی گردم و به تو می گویم که آنها به کجا می روند
درخت به دورها نگاه کرد به امید اینکه مسافری نیاید...
اما
مسافر آمد
سایه? کوتاه شد. بلند شد. بازی کرد و با او رفت.
درخت نخندید.
درخت ماند بدون سایه.
و سایه رفت بی درخت.
سایه دیگر سایه نبود.
سایه هیچ چیز نبود.
و درخت...
شب بود
کنار خیابان، درخت خوابیده بود.
اما سایه اش درست وسط خیابان بود...
آه خدایا!
وسط خیابان...
ناگهان باد وزید.
درخت از خواب پرید.
سایه اش را وسط خیابان دید.
درخت لرزید.
سایه اش را از خیابان کنار کشید.
یک ماشین با سرعت از کنار سایه رد شد.
درخت سایه اش را در آغوش گرفت و.
خندید
آه! خدا را شکر که باد وزید...
باد فریاد زد
این سهم من است از پاییز
تمام برگ ها
و درخت ناتوان در کشاکش با باد تمام سهم او را داد.
باد فریاد زد:
این سهم من است از پاییز
تمام ابرها
و ابرها در بی قراری باد چرخیدند و غریدند و باریدند.
درخت در کابوس این ویرانی چشم هایش را بسته بود
که
زمین در گوشش زمزمه کرد:
بیا! این سهم تو از پاییز است
تمام برگها
تمام بارانها
...
باد می رفت. پرخراش از شاخه های عریان درختان.
شاید این سهم او بود از پاییز!
دوست نوجوانان _مرجان کشاورزی آزاد
گروه کودک و نوجوان سایت تبیان