تسویه حساب گوگول با دماغش!
تسويه حساب گوگول با دماغش
به مناسبت سالروز تولد نيکلاي گوگول
راوي نمازخانه کوچک من، هوشنگ گلشيري ، ميگويد: پدرش گفت همه دارند. هر کس را که نگاه کني يک چيزي دارد، اضافه يا کم. در مورد راوي چيز اضافه تکه گوشت سرخي بيناخن کنار انگشت کوچک پاي چپش است. نميشود گفت شش انگشتي است. فقط تکهاي گوشت زايد دارد که هر چند کوچک و ظاهراً بياهميت اما هميشه هست. ميداني که همراهيات ميکند و در بدنت، در وجودت جا خوش کرده. راوي ميگويد: «هيچ به فکرش نبودم، کوچک که بودم. ميدانستم هست، اما مهم نبود، چون مزاحم بود. جورابم را که ميکندم فقط بايست پاي چپم را کمي کج بکنم، مثل حالا، تا ببينم که هنوز هست». 1
اين چيز کوچک که اول اصلاً به آن فکر نميکند بعداً ميشود داغ باطلي که نبايد کسي از وجودش خبر پيدا کند. مادرش به او ميگويد: «جورابت را در نياور، هيچ وقت در نياور». حتي نميگذارد راوي با پدرش حمام عمومي برود. دائم به او سفارش ميکند نکند با بچهها برود شنا. اين تکه گوشت سرخ بيناخن زائد تمام زندگي راوي را در چنبره خود ميگيرد و تمام فکر و ذکرش را به خود مشغول ميکند.
باز خوب است که «چيز اضافي» راوي در نمازخانه کوچک چندان پيدا نبود و آن را زير جورابش پنهان مينمود. نيکلاي گوگول چه بايد ميکرد که داغ باطلش وسط صورتش جا خوش کرده بود، دماغي بيقواره و نوک تيز. دائم آن را در آينه ميديد و مردم هم از آن چشم برنميداشتند. وقتي با کسي حرف ميزد مييد که به حرفهايش چندان گوش نميدهد و حواسش متوجه بيني اوست. اينکه تا چه حد فکرهاي گوگول حقيقت داشت و چه مقدارش ساخته ذهنش بود، چيزي از مشکل او حل نميکرد. مهم اين بود که «چيز اضافي» رهبري زندگي گوگول را در دست گرفته بود. اين بيني دست که هيچ، واقعاً هويت و تشخص داشت. دائم خود را به رخ صاحبش ميکشيد. گوگول آرزو داشت شر اين غول را از سر خود کم کند، آن را بکند در بطري و درش را ببندد. اما چگونه، هنوز نميدانست.
نبرد گوگول با دماغش از زمان کودکي نويسنده آغاز شد، از وقتي خود را شناخت. اول کار يک طرفه بود و فقط دماغ ضربه ميزد. اما گوگول هم بيکار ننشست و هنرمندانه به جنگ دماغ رفت. دائم از آن سخن گفت. در يادداشتهاي روزانهاش کلي مطلب درباره آن نوشت. خدا ميداند چقدر دربارهاش با خود درد دل کرد.
ميگويند از هر چه وحشت داري دربارهاش حرف بزن تا ترست بريزد. هدايتِ مرگ هراس مطالب زيادي درباره آن نوشت. حتي از هم آغوشي با مرگ سخن گفت. سرانجام هم خودش رفت سراغ «او» و کار را تمام کرد، خوابيد در آغوش معشوقش و به خواب ابدي فرو رفت.
نيکلاي گوگول هنرمند هم در سال 1836 داستان دماغ را نوشت. اين داستان را بايد تسويه حساب گوگول با دماغش بدانيم. اين اثر اول بار در نشريه روسي Savremennik (به معناي معاصر) به سر دبيري الکساندرپوشکين منتشر شد. اول اسمش رويا بود و بعد به دماغ تغيير عنوان داد. جالب اينکه در زبان روسي به دماغ ميگويند nos که اگر برعکسش کنيم ميشود son، يعني رويا. آرزويي براي اينکه نويسنده طوري از شر دماغ نوکتيزش راحت شود. فيل به آن گندهاي را چگونه ميبرند حمام؟ خيلي ساده برعکسش ميکنند ميشود ليف و راحت در حمامهاي فسقلي هم جا ميگيرد. واقعاً که دنياي مطايبه چه جهان دلانگيزي است. همه چيز در آن امکان دارد. حتي وارونه کردن دماغ گوگول.
دماغ را راوي سوم شخصي برايمان تعريف ميکند. ميگويد روز بيست و پنچم مارس (يکي از سالهاي 1800) در شهر «پتربورگ اتفاق فوقالعاده غريبي به وقوع پيوست». در اين روز ايوان يا کوولويچ سلماني وقتي داشت نان را با چاقو براي صبحانه تکه ميکرد وسط آن چيز کلفتي پيدا کرد. «از وحشت يکه خورد. چشمهايش را ماليد و دوباره لمسش کرد. بله دماغ بود، بيهيچ شکي. مهمتر اينکه، دماغ به نظرش آشنا ميآمد. صورتش از ترس و وحشت پر شد. اما ترس او قابل قياس با خشم و غيظ زنش نبود.
زنش با غيظ فرياد زد: «حيوان، کجا اين دماغ را بريدهاي؟ رذل! پست! خودم به پليس گزارش ميدهم. دائم الخمر! خوب فکر کن، از سه تا از مشتريهايت شنيدهام که موقع تراشيدن صورتشان، آنقدر دماغشان را ميکشي که تعجبآور است چطور دماغشان کنده نميشود.»
اما ايوان بيشتر احساس ميکرد مرده است تا زنده. ميدانست که دماغ به کسي جز کاواليف، افسر ارزياب، تعلق ندارد. کسي که چهارشنبهها و يکشنبهها صورتش را ميتراشيد.
«يک لحظه صبر کن پراسکوويا اوسيپونا! اين دماغ را لاي پارچه ميپيچم و گوشه اتاق ميگذارم. اجازه بده مدتي همانجا باشد، بعد راهي براي خلاصي از شرش پيدا ميکنم.»
«فکر کردي! خيالت اجازه ميدهم يک دماغ اره شده گوشه اتاقم بماند. بالا خانهات را اجاره دادهاي! فقط بلدي آن تيغ لعنتيات را تيز کني و همه چيز را بفرستي به جهنم. بگذارم گوشه اتاق! جغد! لابد انتظار داري جنايتت را از پليس مخفي کنم! خوک کثيف! کله پوک! آن دماغ را از اينجا ببر بيرون! هر کار خواستي با آن بکن، اما اجازه نميدهم حتي يک لحظه ديگر هم آن چيز، اين طرفها بماند». 2
بسيار خوب جناب گوگول دماغ را که ظاهراً از آن کاواليف افسر و در حقيقت متعلق به خودت است بريدي و گذاشتي وسط قرص نان. حالا ميخواهي چه کارش کني؟ مطلب به اين سادگي نيست که چيز مزاحمت را ببري ببندازي دور. هميشه با تو هست. نميتواني از شرش خلاص شوي. سلماني بيچاره (وجه ديگري از گوگول) هر چه ميکند، جدايي از اين دماغ ممکن نيست. عيناً مثل کفشهاي ميرزانوروز که نگذاشت آب جوش از گلوي صاحبش پايين برود. زندگي را به او زهرمار کرد. سلماني يک بار تصميم گرفت دماغ بريده را بيندازد روي زمين اما پليسي با چوبدستياش به بسته او اشاره کرد و گفت: «برش دار! نميبيني چيزي از دستت افتاد!»
واقعاً دنياي غريبي است: يکي چيزي اضافي دارد که نميداند چطور از شرش خلاص شود، ديگري چيزي کم دارد و مانده که زندگي را بدون آن چگونه سپري کند. اين وصف حال کاواليف افسر است که در همين روز بيست و پنجم مارس دماغش گم شد. به همين سادگي و معمولي. افسر بدون دماغ هم که معني ندارد. بخشي از ابهت هر کس به دماغ اوست، به خصوص اگر صاحب منصب باشد. کدام افسر را ديدهايد که روزي بيدار شود ببيند دماغش گم شده که کاواليف دومياش باشد؟ قدرت گوگول، مثل خلفش کافکا، در اين است که وقايع بسيار غيرمعمول را طوري راحت روايت ميکند پنداري امري عادي است. به همين دليل خواننده داستان دماغ اصلاً از کارهاي خندهدار کاواليف براي يافتن دماغش تعجب نميکند. مثلا اينکه در روزنامه آگهي ميکند دماغش گم شده است! هر چند اين دماغ گرفتاريهايي براي سلماني درست ميکند، کاواليف را زجر فراوان ميدهد، در نيمه داستان به صورت يک هيولا در ميآيد اما سرانجام به صاحبش باز ميگردد، داستان به آرامش ميرسد و همه چيز ختم به خير ميشود. سلماني به نمايندگي از طرف گوگول دماغ را ميبرد تا از شرش خلاصي يابد و اين زائده نوک تيز بيقواره( گفتهاند که گوگول از کوچک بودن رنج ميبرد و فکر ميکرد «مرد» نيست )به ديگري، به صاحب منصبي قدرتمند و زورگو منتقل شود. اينجا، در دنياي خيال صاحب منصب دماغش (در واقع دماغ ديگري) را باز مييابد. توجه داريم که اين انتقال در داستان رويا (اسم اول دماغ) صورت ميپذيرد، آرزويي که فقط در خيال، داستان يا خواب ممکن است. گوگول در واقعيت هرگز از دست دماغ نوکتيزش رهايي نيافت. حتي در عکس توي تابوتش بيني او خودنمايي و به بيننده دهن کجي ميکند.
حرف پدر راوي داستان نمازخانه کوچک را بايد به اين صورت تصحيح کنيم که هر کس چيزي اضافه، يا کم، يا هر دو را دارد. گوگول از جمله افراد دسته سوم بود.
او چيزهايي زياد و کم داشت. موضوع بيني نوکتيزش را مرور کرديم، حالا بايد به آن عضو او، معدهاش (به قول خود او ارگان بسيار مهم بدنش) نگاهي بيندازيم که خوب کار نميکرد. ضعف بود.بيني و معده پيوند تام دارند. دماغ بو ميکشد و معده را تحريک ميکند. بيني گوگول بسيار حساس بود و دائم معدهاش را تحريک ميکرد اما جهازهاضمه ي ضعيفش غذاها را خوب هضم نميکرد. خونريزي ميکرد و صاحبش را به دردسر ميانداخت. گوگول به جدّ و طنز ميگفت فکر کنم بواسير لعنتيام زده به معدهام و مريضش کرده! نويسنده ما به خوردن علاقه زيادي داشت. در اغلب داستانهايش مطالب خواندني در باب نشانهشناسي خوراک و آداب «اکل و شرب» پيدا ميکنيم. خواهرش اليزاوتا مينويسد: «برادرم زمان تحصيل در دانشسراي «وطن دوست» هر بار که وسط يا آخر ترم به خانه برميگشت برايمان مربا و شيريني و چيزهاي خوشمزه سوغات ميآورد. اما خودش بيشتر از ما به اينها علاقه داشت و گاهي ته شيشه مربا را بالا ميآورد. اگر هم اتفاقاً سر ميرسيدم. و ميگفتم: اِ پس من چي؟ ميگفت بگذار نشانت بدهم دوستم چطور مربا ميخورد، اين طوري و کلي از آن را ميخورد. بعد ميگفت فلان رفيقم هم اين شکلي ميخورد و مقدار ديگري را سر ميکشيد. من از کارهايش رودهبر ميشدم و وقتي به خود ميآمدم که همه مربا را خورده بود.»
اما مربا مثل کمپوت هضمش راحت است و با غذاهاي سنگين تفاوت دارد. گوگول هميشه در حسرت خوردن يک شکم سير غذا بود. در فصل چهارم نفوس مرده اين آرزو را راحت عنوان ميکند:
«هنگامي که به آن ميهمانسرا رسيدند، چيچيکف تصميم گرفت در آنجا توقف کند: نخست براي اينکه به اسبها فرصتي براي استراحت بدهد، دوم براي اينکه خودش کمي استراحت کند و چيزي بخورد نويسنده تصديق ميکند جداً نسبت به اشتها و شکم اينگونه آدمها احساس حسادت ميکند. [...] او نسبت به بعضي از آن اشخاص متوسط الحالي حسادت ميکند که در يک ايستگاه بين راه سفارش ژامبون ميدهند، در ايستگاه ديگر خوکچه تودلي و در ايستگاه سوم يک تکه فيل ماهي يا سالامي با سير، و به دنبال آن، چنان که گويي لب به غذا نزده باشند، در هر آن مينشينند و سوپ ماهي را با مارماهي و اشبل و هر چه که در آن است چنان هورت ميکشند که از دهانشان صداي صوت و غلغل بلند ميشود و به دنبالش انواع شيرينيهايي را که هر کدامش ميتواند هر بينندهاي را گرسنه کند، ميل ميکنند. باري، اين آدمها در واقع از موهبت الهي قابل غبطهاي برخوردارند! بسياري از شخصيتهاي مهم بيهيچ ترديد حاضرند نيمي از سرفها و نيمي از زمينهاي رهني يا غيررهنيشان را با تمام مستحدثات خارجي و روسي روي آنها بدهند تا فقط شکمي مانند شکم جنتلمن درجه دوم فوقالذکر داشته باشند. ولي بدبختانه هيچ مقدار پول يا ملک خواه مستحدثاتي داشته باشد يا نداشته باشد با شکم چنين جنتلمني که به عبارت ديگر يک تيپ مادون به شمار ميرود، قابل مبادله نيست»3.
ادامه دارد ...
پي نوشت ها :
1- هوشنگ گلشيري، «نمازخانه کوچک من»، نيمه تاريک ماه، نيلرفر، 1380، صفحه 251.
2- نيکلاي گوگول، «دماغ»، يادداشتهاي يک ديوانه، ترجمه خشايار ديهيمي، انتشارات هاشمي، 1363، صفحات 125-124.
3- نيکولاي گوگول، مردگان رو خريد (رعاياي مرده)، ترجه فريدون مجلسي، نيلوفر، 1387 (چاپ دوم)، ص 88.
احمد اخوّت
تهيه و تنظيم براي تبيان : زهره سميعي - بخش ادبيات تبيان