قصه بابا ...
وقتی میرفت به جبهه بابای نازنینم
گفت زودی بر میگرده بازم اونو من میبینم
دستی کشید به موهام چه دست مهربونی
گفت نمیخوای عزیزم برام یه شعر بخونی؟
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ :
سه شنبه 1388/10/29
قصه بابا ...
وقتی میرفت به جبهه |
بابای نازنینم |
گفت زودی بر میگرده |
بازم اونو میبینم |
دستی کشید به موهام |
چه دست مهربونی |
گفت نمیخوای عزیزم |
برام یه شعر بخونی؟ |
هنوز میاد به گوشم |
صدای دلنشینش |
همیشه با خدا باش |
کلام آخرینش |
رفت و نمیدونستم |
بابا جونم چرا رفت |
یه روز خبر آوردن |
بابات پیش خدا رفت |
جنازهشو آوردن |
جنازه بابامو |
به روی دوش آوردن |
بابای با وفامو |
اون به قولش عمل کرد |
من دیدمش دوباره |
اما یه جور دیگه |
با تن پاره پاره! |
محاسنش خاکی بود |
محاسن قشنگش |
بوی خدا رو میداد |
اون تن خونی رنگش |
لباش چه خوب میخندید |
لبای خشک و خونیش |
انگار باهام حرف میزد |
نگاه آسمونیش |
میگفت عزیز بابا |
گفتم که بر میگردم |
برای حفظ میهن |
ببین چه کارا کردم |
ببین چه تکه تکه |
شده تموم جونم |
ببین که تیر و ترکش |
شکسته استخونم |
گریه نکن عزیزم |
بابات مرد خدا بود |
امامو تنها نگذاشت |
رفیق باوفا بود |
نمیدونی عزیزم |
جبهه چه با صفا بود |
برات خبر آوردم |
شلمچه کربلا بود! |
دستای ترکشیشو |
گرفتمش تو دستم |
بهش گفتم باباجون |
من عاشق تو هستم |
بوسه زدم به لبهاش |
لبهای خونی رنگش |
یه خال تو پیشونیش بود |
پیشونی قشنگش! |
هزار هزار تا عاشق |
تو جبهه جون سپردن |
ببین چه عاشقایی |
بهشت زهرا بردن |
بعد اونا چه کردیم؟ |
هیچی فقط نشستیم |
وقتی که جنگ تموم شد |
عهدامونو شکستیم |
امثال این باباها |
اگه نبود تو ایرون |
هیچ میدویند چی میشد |
آی آدمای خندون؟ |
دشمنا مثل زالو |
خون ما رو میخوردن |
مال و منالمون هیچ |
ناموسا رو میبردن!! |
جمشید محمدی مقدم "حامی"
تنظیم : بخش کودک و نوجوان
*************************************
مطالب مرتبط
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت