گوی های در هم پیچیده

جایی که هر کلمه راحت است. و جای خود را پیدا می کند تا کلمات دیگر را کمک کند. کلمه ای نه مردد و ترسو و نه خود فروش معامله ای ساده بین قدیم و جدید ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گوي هاي در هم پيچيده

جايگاه آسمان در شعر و ادب فارسي

 

جايي که هر کلمه راحت است.

و جاي خود را پيدا مي کند تا کلمات ديگر را کمک کند.

کلمه اي نه مردد و ترسو و نه خود فروش

معامله اي ساده بين قديم و جديد

کلمه ي عاميانه ي دقيق بدون آنکه رنگي از ابتذال داشته باشد.

کلمه ي رسمي دقيق بدون آنکه رنگي از علم فروشي داشته باشد.

زوج کامل رقصان که با هم مي رقصند.

«تي.اس.اليوت/چهار کوارتت/بخش چهارم» (1)

 

شاعر موّرخ نيست و کسي هم از شاعر انتظار ندارد که حوادث اجتماعي زمانش را در شعرش واگويه کند، اما انتظار دارد که هر کلمه اي در شعرش يک حادثه بشود و شعرش صداي شکستن حادثه هاي تاريخي، اجتماعي، مذهبي، اسطوره اي و ... و ... باشد(2) و همچون مادري که دست فرزند نو پايش را مي گيرد و به او «رفتن» مي آموزد، خواننده را به مرکز حادثه ها ببرد، و به او «انديشيدن» بياموزد.

«شعر اتفاقي است که در زبان مي افتد» (3) و زبان مجموعه اي از کلمه هاست. اين مجموعه مي تواند زبان را به ساحت شعر نزديک کند، يا از آن فراري دهد. پر واضح است که هر کلمه اي شخصيت مستقل خود را دارد. «کتاب» يا «ميز» ؛ «آسمان» يا «زمين» هميشه کتاب و ميز و آسمان و زمين هستند. اما شاعر که راز کلمات را مي شناسد و همواره ميان «عينيت» و «ذهنيت» خود در گردش است، مي تواند همين کلمات را همراه با کلمات ديگر به رشته بکشد و  آنقدر خيالش را نازکانه از لابلاي اين رشته عبور دهد که همين واژگان ساده و معمولي نقش عوض کنند و با جان تازه تري در شعر بنشينند. آنگاه است که نوآوري را دست مايه ي شعر خود کرده است.

نخستين شاعري که قد يارش را به سرو مانند کرد، کار تازه اي انجام داد، اما آنها که بعد از او اين کار را کردند، مرتکب گناه تقليد شدند.

تقليد ممکن است در شعر خوش بنشيند، اما بي شک چون فاقد نو آوري است و تکراري است از «گفته شده ها» ، تأثيري را که بايد در ذهن خواننده بگذارد، نمي گذارد.

تازه گويي و نو پردازي هم کاري به شعر کهنه و شعر نو ندارد. شعر نيمايي و شعر سپيد و شعر آزاد و قصيده و غزل هم نمي شناسد. نو آوري مي تواند در همه گونه شعر اتفاق بيافتد. اگر بيافتد شعر، شعر نوست، بي آنکه قالبي شکسته شده باشد و مصراعي کوتاه و بلند شده باشد و اگر نيافتد شعر اگر از نو هم نوتر باشد، باز هم کهنه است، چون بي گمان تکرار مکررات است و تازه جويي را با آن نسبتي نيست.

علت اينکه هنوز بعد از قرن ها شعر حافظ و مولانا قابل درنگ و زبان حال ما هستند، همانا درون مايه ي تازه ي شعر است که سرشار از نمادها و اشاره هايي است که بسياري از شاعران امروز آنها را حتي بو هم نکشيده اند.

بي گمان رنج نيما هم براي هموار کردن راه شعر اين نبوده که فقط قالب شکسته شود بلکه پا فشاري هوشيارانه ي او، در زماني که جاي«شعر» و «شعار» بي انصافانه عوض شده بود، عرضه کردن چشم اندازي نمادين و برخوردي ديگر گونه با کلمات بود، همچنان که شعر هاي خود او بر اين مطلب گواهي مي دهند.

براي نمونه، دو خط از سرآغاز شعر «هنگام که گريه مي دهد ساز» وي را در نظر مي گيريم که با موضوع اين نوشتارهم که در مورد کلمه ي «آسمان» است، نسبتي دارد :

هنگام که گريه مي دهد ساز،

اين دود سرشت ِابر بر پشت

تعداد کلمات اين دو بند با داشتن دو صفت مرکب «دود سرشت» و «ابر بر پشت» و فعل مرکب «گريه ساز دادن» فقط يازده تاست، اما در همين يازده کلمه که هيچکدام هم با ذهن ما بيگانه نيستند،سه نوآوري عظيم اتفاق افتاده است: 

نيما بر اساس گفته ي «مالارمه» که عقيده دارد «بردن نام يک شيء، سه چهارم لذت يک شعر را از بين مي برد»، گو اينکه آسمان را تصوير مي زند اما عملا ً از به کار بردن واژه ي «آسمان» پرهيز دارد(4). او از مجموعه ي صفاتي که در ذهن براي «آسمان» تدارک ديده (دود سرشتِ ابر بر پشت)، استفاده مي کند و شايد يکي از هنر نمايي هايش همين باشد که به خواننده فرصت درنگ کردن مي دهد.

نکته ي دوم کاربرد صفت «ابر بر پشت» براي آسمان است، زيرا همواره رسم بر اين بوده که «چهره» ي آسمان يا «روي» آسمان را ابري مي ديده اند، نه «پشت» آن را. اينک با توجه به صفت «ابر بر پشت»  مي توان از خود پرسيد که آيا نيما هنگام دست يافتن به اين تصوير در چه نقطه اي از بلنداي خيال خود ايستاده بوده است، که آنچه را که مردم معمولي«روي» ديده اند، او «پشت» ديده است ؟ فراتر از آسمان ؟

نکته ي سوم فعل مرکب اين دو بند يعني «گريه مي دهد ساز» است. پُر واضح است که اگر اين فعل سر کردن( = گريه سر کردن ) و يا سر دادن ( = گريه سر دادن ) بود، خواننده را به تأمل وانمي داشت. اما فعل «گريه ساز دادن» بياني معمولي نيست و جز در زبان شعر و آن هم نه هر شاعري به کار برده نمي شود. اينگونه فعل هاي زيبا و نامأنوس را فقط مي توان در اشعار نظامي پيدا کرد: (5)

به هر نکته که خسرو ساز مي داد /جوابش هم به نکته باز مي داد (نکته ساز دادن )

يا در اشعار دشوار پسند صائب :

هيچ ساز از دلنوازي نيست سير آهنگ تر/چنگ را بگذار و قانون محبت ساز ده ( محبت ساز دادن )

 

بطور کلي در مورد شعر و تغيير و تحول آن زياد گفته و نوشته اند که از سوي اهل ذوق هم پذيرفته شده و هم نشده و اينکه ما را با آن کاري نيست. آنچه موضوع بحث ماست نشستن واژگان در شعر است، چرا که انتخاب واژه و گذاشتن آن در کنار واژگان ديگر، به منظور ساختن ترکيبات اضافي و وصفي و ..... و ..... نشانگر بخشي از درونمايه ي شعر است.  (و صد البته که همه ي شعر نيست)

در اين نوشتار واژه ي «آسمان» به قضاوت ذهنيت شاعران مي نشيند و نيز سعي ديگر بر اين است که رد پاي اين واژه تا ادبيات کودکانه و زبانزد ها نيز دنبال گرفته شود.

 

تلفظ درست واژه ي آسمان که در شعر و ادب فارسي به صورتچرخ، فلک، گردون، گنبد گردون، ايوان سيمابي، چتر مينا، چتر زرنگاري، قدح لاجوردي، فانوس خيال، فانوس گردان، قفس سيمابي، خم لاجورد، لاجورد قبا، لگن زمردي، گنبد جان ستان، بحر معلق، گوي لاجورد، چتر آبگون، تخت فيروزه، چادر کبود، طاق نيلوفر، طشت نگون و غيره .... به کار رفته آسمان(asman) است و نه آسِمان (aseman)، و از دو بخش«آس» و «مان» بوجود آمده .

«آس» به معناي آسيا، آسياب و «مان» هم که پسوند مشابهت است ، به معناي مانند و مثل. يعني چيزي که مثل آسيا مي چرخد و مي گردد و نمي آسايد. چنانکه شاعران – البته شاعران متقدم - در اين زمينه گفته اند:

آسيا آساست ناسايد دمي/آسمان زان است نام او همي (عطار)

چرخ سجود مي کند،خرقه کبود مي کند /چرخ زنان چو صوفيان، چون که ز تو صلا رسد (مولانا)

يا

آسمان آسوده است از بي قراري هاي ما /گريه ي طفلان نمي سوزد دل گهواره را (صائب)

(در شعر نو اين مطلب کهنه عنوان نشده.)

در آيين زردشتي آسمان، نام ايزد آسمان است و در مقابل«زامياد»، (ايزد زمين) قرار دارد و روز بيست و هفتم هر ماه که آسمان روز ناميده مي شود، متعلق به اين ايزد است. بنا بر باور آنان «آسمان روز»، روزي است بسيار مقدس و اگر کودکي در اين روز زاده شود، قدمش فرخنده خواهد بود :

مه بهمن و آسمان روز بود /که فالم بدين نامه پيروز بود (فردوسي)

ايرانيان باستان بر اين باور بودند که در اين روز به هيچ روي نبايد اندوه را به خود راه داد و واجب مي دانستند که سراسر اين روز را به شادکامي و شاديخواري بگذرانند:

آسمان روز،اي چو ماه آسمان /باده نوش و دار دل را شادمان (مسعود سعد)

(در شعر نو اين مطلب کهنه عنوان نشده.)

 

در نگاه آنان (ايرانيان باستان)، جنس آسمان يا گوهر آسمان چيزي از جنس الماس سخت بود که مانند صخره اي جهان را از بالا در بر مي گرفت. آنان براي آسمان چهار پايگاه (= طبقه) مي شناختند: پايگاه ستارگان، پايگاه ماه ، پايگاه خورشيد و پايگاه روشنايي بيکران که همانا بهشت برين باشد.

اما از دوره ي ساسانيان تعداد طبقات آسمان به هفت رسيد. فردوسي در يک بيت از اين هفت طبقه به اين صورت نام مي برد:

چو کيوان و بهرام و ناهيد و شير /چو خورشيد و تير از بر و ماه زير

در بيتي ديگر نيز فردوسي آسمان را داراي هفت طبقه و زمين را هم داراي هفت طبقه مي داند. او ضمن تصوير کردن ميدان جنگ و گرد و خاکي که از زمين بلند مي شود و به آسمان مي رود، مي گويد آنقدر گرد از زمين برخاست که گويي يک طبقه از زمين برداشته شد و به آسمان رفت:

ز گرد سواران در آن پهن دشت /زمين شد شش و آسمان گشت هشت

شاعران ديگر هم از اين هفت فلک غافل نمانده اند :

زين قصه هفت گنبد افلاک پر صداست /کوته نظر ببين که سخن مختصر گرفت (حافظ)

ز پيروزي هفت چرخ کبود /بسي داد بر شاه عالم درود (نظامي )

اما بعد از آن بر اين باور شدند که دو طبقه ي ديگر؛ طبقه ي ثوابت و طبقه ي اطلس نيز بر بالاي اين هفت طبقه وجود دارد. بنابراين تعداد طبقات آسمان به نُه رسيد و آنها را نُه فلک ناميدند:

هست نُه شهر فلک زندانم /عيش ده روز ه به زندان چکنم (خاقاني)

نُه کرسي فلک نهد انديشه زير پاي /تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان زند (ظهير فاريابي)

آسمان ها در شکست من کمرها بسته اند /چون نگه دارم من از نُه آسيا يک دانه را ؟ (صائب)

برگذرم ز نُه فلک، گر گذري به کوي من/پاي نهم بر آسمان، گر به سرم امان دهي(مولانا جلال الدين)                                                  

 

به نظر «اخوان الصفا»، زمين در مرکز عالم قرار گرفته است و اين افلاک گرد آن را فرا گرفته اند. اين افلاک نُه گانه به ترتيب از بالا تا پايين عبارتند از:فلک الافلاک(= فلک اطلس= فلک محيط )، فلک ستارگان ثابت، فلک زحل، فلک مشتري، فلک مريخ، فلک شمس، فلک زهره، فلک عطارد، فلک قمر. همانطور که معلوم مي شود، از اين افلاک نزديکترين آنها به ما فلک قمر و دورترين آنها فلک الافلاک است. قسمتي از عالم را هم که در زير قمر است عالم تحت القمر يا عالم کون و فساد مي نامند.

هر فلکي،فلک فروتر از خود را احاطه کرده است مثلا ً فلک عطارد، محيط بر فلک قمر است و فلک زهره ، محيط بر فلک عطارد است. از اين نُه فلک، فلک الافلاک همان است که در قرآن کريم از آن به عرش ياد شده اشت .

اما ابوريحان بيروني همان هشت فلک يوناييان را پذيرفته و مثل ديگر حکماي اسلامي فلک نُهمي را بر آنها نيافزوده است، وي مي گويد:

«فلک ها هشت گوي اند يک بر ديگر پيچيده، همچو پيچيدن توي هاي پياز و خُرد ترين فلک ها آن است که به ما نزديک تر است و ماه اندر او همي رود و همي برآيد و فرود آيد تنها وبي هنباز، و هر کره را مقداري است از ستبري .... » (6)  

سهروردي در رساله ي «روزي با جماعت صوفيان» ، به دو فلک «اثير» و «زمهرير» در زير فلک قمر اشاره مي کند که در نتيجه در اينجا تعداد افلاک به يازده مي رسد. قرار دادن دو فلک ديگر در زير فلک قمر سبب مي گردد که خورشيد که نوراني ترين سياره از سيارات هفتگانه است، در مرکز عالم و به منزله ي قلب عالم کبير مقام خود را حفظ کند، چرا که به منزله ِ فلک ششم در مي آيد و پنج فلک در بالا و پنج فلک در زير او قرار مي گيرد. در رساله ي «روزي با جماعت صوفيان» شيخ يا فرشته ي راهنما، ضمن تعليم به سالک يا قهرمان داستان به اين موضوع اشاره مي کند:

«شيخ را گفتم چرا جرم آفتاب بزرگتر و روشن تر است از ديگر ستارگان؟ گفت: زيرا که در وسط افتاده است. »

بعد از آن شاعران ونويسندگان در عين اينکه ميان اين اعداد – و البته بيشتر هفت و نُه – سرگردان هم شده بودند، از هر دوي آنها براي توصيف آسمان در آثار خود بهره گرفتند.

(نوپردازان به اين موضوع کهنه اعتنايي نکردند.)

ادامه دارد ...


پي نوشت ها :

1– ترجمه برگرفته از کتاب طلا درمس ، ج 1، ص 135، رضا براهني

2- نگارنده خود در غزلي به نام «بيا که ... » با اين مطلع :

بيا که دايره ي ماه را دو پاره کنيم / وز آن دو پاره يقين را دو گوشواره کنيم؛ اسطوره ي مذهبي شق القمر را از طريق شخصيت خارق العاد ه اي چون «محمد» به انسان  – که برازنده ي واژه ي «يقين» است منتقل مي کند و او را براي دو پاره کردن ماه فراخوان مي نمايد، اما شاعري( که ذکر نامش جايز نيست) در پاسخ اين شعر – بي توجه به اين مسأله – باز همان گلايه هاي ناله وار سياسي را سرداده که اصلا ً موضوع شعر نيست.

3- دکتر محمد رضا شفيعي کدکني ، موسيقي شعر ، ص 3

4- رضا براهني/طلا در مس/ج 2/ص 667

5- بنا به گفته ي شاعر گرانمايه نعمت آزرم: يکي از شانس هاي بزرگ نيما آشنايي او از نوجواني با نظامي ، نوپرداز ترين شاعر کلاسيک ايران بود. تأثير نظامي بر نيما بي ترديد او را به سوي انديشه هاي نو جذب کرد و به او راه نو انديشيدن آموخت. خواندن داستان هاي نظامي هم بي گمان در نو باوگي انتخاب ذهن خود نيما بوده، نه از ناگزيري هاي درس و مدرسه . چرا که اشعار نظامي بر خلاف سعدي جايگاهي براي خود در دروس مدرسه نداشت. نيما و پژمان بختياري – به گفته ي خود نيما – هم کلاس بوده اند ، علت اينکه يکي صرف نظر از جوهره ي نيمايي اش، نيما مي شود و يکي در همان شعر قديم و مضامين تکراري باقي مي ماند، راه مطالعه اي است که نيما از دوران کودکي برگزيده و همان است که روي جهان بيني وشخصيت هنرمند تأثير عمده مي گذارد .

6-   التفهيم ، ص 56( به نقل ازتقي پور نامداريان ، رمز و داستانهاي رمزي در ادب فارسي ، ص 276)


پيرايه يغمايي

تنظيم:بخش ادبيات تبيان

مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت