تبیان، دستیار زندگی
مادر پرسید: «خانه اش را بلدی؟»...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مثل کف دست(1)

مثل کف دست(1)

مادر پرسید: «خانه اش را بلدی؟»

پدر به صندلی ماشین تکیه داد و گفت: «اختیار دارید خانم! مثل کف دست.» و دستش را جلو مادرم گرفت. یکهو فرمان چرخید و ماشین به کنار جاده منحرف شد.

مادر دستپاچه گفت: «چه کار می کنی مرد؟ کور که نیستم. کف دستت را بارها دیدم.»

پدر هول شد و دو دستی چسبید به فرمان و ماشین را کنترل کرد. گفتم: «حالا خوب شد سرعتت کم بودها؛ وگرنه باید خبر مرگ مان به آقا سالار می رسید.»

مادر سرش را به عقب چرخاند: «زبانت را گاز بگیر. این چه حرفی است که می زنی.»

پدر انگشت اشاره اش را به بینی اش نزدیک کرد؛ یعنی باید ساکت باشیم. سر راه به تابلویی رسیدیم.

پدر گفت: «خیابان گلشن بود یا گلچین؟»

مادر به تابلوی بالای سر نگاه کرد: «ببین، خیابان گلشن سمت راست و گلچین مستقیم. مگر آدرسش را بلد نیستی؟»

پدر گوشه خیابان ترمز کرد و گفت: «چرا، بلدم. آدرسش را گرفته بودم.»

مادر گفت: «خب آدرس را ببین کجا نوشته.»

ماشین را روشن کرد و گفت: «هوش و حواسم سر جایش است. آخ چه کیفی می دهد خانه سالار جانم! الآن خانواده اش منتظرند.» و این طوری حرف را عوض کرد.

فرمان را به طرف راست چرخاند. جاده ای باریک که دو طرفش پر از درختان سبز بود. آبجی با دیدن درختان گفت: «من توت می خواهم. توت می خواهم.»

پدر دنده را عوض کرد و گفت: «دخترم، صبر کن الآن می رسیم. این توت ها مال مردم است. باغ سالار پر از درخت توت های قرمز و سفید است. رسیدیم، تو را تحویل درختان می دهم.»

یک دفعه پدر توقف کرد. رو به رو یک در بزرگ بود و دیگر راه خروج نداشت.

مادر گفت: «چی شده؟»

پدر به جلو اشاره کرد. مادر دستش را کوبید روی پاهایش و گفت: «وای، امان از دست تو مرد! این جا که بن بست است.»

پدر از ماشین پیاده شد و گفت: «اشکالی ندارد. ببین چه هوای خوبی است. پیاده شوید. نشستن کنار این رود صفا دارد.»

لب رودخانه نشست و شلپ و شلپ آب را به صورتش پاشید. نفس عمیقی کشید و گفت: «چرا نشستید. خب این هم جزئی از مسافرت است. خوبی اش این است که این جا بن بست است. حالا معلوم شد که باید مستقیم برویم.»

از ماشین پیاده شدیم و سر و صورت مان را توی آب رودخانه صفا دادیم. یک دفعه آبجی جیغ بلندی کشید و پرید بغل مامان.

مادر گفت: «چی شده عزیزم؟» زبانش بند آمده بود. جلو در خانه، یک سگ وحشی دهانش را باز کرده بود و زبانش را دو متر بیرون آورده بود. با دیدن ما پارس کرد. صدایش مثل بمب توی گوشمان صدا کرد.

چهارنفری پریدیم توی ماشین و بابا در را بست. با ترس گفت: «شیشه را بالا بکشید. این سگ هار است.» و ماشین را روشن کرد. سگ دوید طرف ماشین و بالا و پایین پرید. بابا که هول شده بود دنده را به زور عوض کرد و گفت: «برو ببینم سگ بی تربیت!» دنده عقب تا سر خیابان رفت. دیگر از سگ خبری نبود. نفس راحتی کشیدیم.

مادر گفت: «وای، چه کار کنم با تو!»

گفتم: «این که کاری ندارد. یک زنگ بزن به آقا سالار آدرس دقیقش را بگیر.»

بابا از ماشینی سبقت گرفت و گفت: «نه پسرم، می خواهم غافل گیرش کنم. صبر کنید الآن خانه اش را پیدا می کنم. بعد از گلشن چی بود؟ ارمغان، آرمین...» همین طور که می رفت چشمم به خیابان خورد که اسم ارمغان رویش بود.

داد زدم: «بابا بابا خودش است، ارمغان.» بابا تندی ترمز کرد. سر آبجی به صندلی خورد و زد زیر گریه.

بابا گفت: «این چه وضع آدرس دادن است. دق مرگم کردی.»

ادامه دارد. .... 

koodak@tebyan.com

منبع:سلام بچه ها

تهیه کننده: مینو خرازی

تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.