داستان خواجه برغشی1
داستان خواجه برغشی(1)
خواجهای بود به نام ابوالمظفّر برغشی. او وزیر شاهان سامانی بود. وقتی ابوالمظفّر دید که کار دوست سامانی به پایان رسیده و نزدیک است که حکومت آنها از هم پاشیده شود، حیلهای به کار برد تا از دربار بگریزد. ابوالمظفر پنج هزار دینار به طبیب مخصوص دربار سامانیان هدیه داد و از او خواست که در این کار کمکش کند. طبیب قول همکاری داد.
روزی از روزها که برف زیادی بارید و کوچهها یخبندان بود، ابوالمظفّر سوار اسبش شد و در کوچهها به راه افتاد. کمی بعد، خودش را از روی اسب پایین انداخت و وانمود کرد که اسب رم کرده و او را انداخته است. او آه و ناله کرد و خود را به بیهوشی زد.
ابوالمظفر را به خانه بردند و طبیب مخصوص دربار را به بالینش آوردند. طبیب همانطور که قول داده بود، طبق خواسته ابوالمظفّر عمل کرد و گف: «پاهای وزیر شکسته و باید چوببند شود. چند تکه چوب آوردند و طبیب پاهای وزیر را بست و دستور داد که استراحت کند تا پاهایش خوب شود.
مدّتها گذشت و شاه از حال وزیرش پرسید. طبیب گفت: «بیماری وزیر سخت است و باید استراحت کند.»
شاه مدتی صبر کرد و باز از حال وزیر پرسید. پاسخ طبیب همان بود. شاه که ناامید شده بود، جوانی را که پیشکار او بود، به وزیری انتخاب کرد تا موقتاً کارها را سر و سامان بدهد تا حال وزیر بهبود یابد.
وزیر خوشحال شد. طبیب هم با حرفهایش، شاه را از بهبودی وزیر ناامید کرد و شاه عاقبت دل از او برکند و به کلی او را از وزیری کنار گذاشت.
وزیر که به هدفش رسیده بود،اموال او را مخفیانه به جورجاتان میفرستاد. خانهای خوب و بزرگ در آن شهر خرید و آنچه اسباب منزل داشت به آن خانه فرستاد.
مدتی بعد، از شاه اجازه خواست تا به جورجاتان برود و در آنجا استراحت کند. امیر با تقاضای او موافقت کرد و نامهای نوشت به امیر جورجاتان که: «این ابوالمظفّر روزگاری وزیر ما بود، احترام او را نگه دار.»
ابوالمظفّر چند شتر داشت. اثاثیه خود را بار شترها کرد و روانه جورجاتان شد. او آنقدر در جورجاتان ماند تا خاندان سامانیان برافتاد و از بین رفت. آن وقت خانهای را که در آن شهر داشت، فروخت و به نیشابور رفت و در آنجا ماندگار شد.
من که نویسنده این تاریخم، ابوالمظفّر را در نیشابور دیدم. سال 400 هجری. ابوالمظفّر بسیار پیر و موهایش سفید بود. قدبلند و سرخرو. بالاپوشی سفید پوشیده بود و بر اسبی زیبا نشسته بود. او عادت داشت که به دیدن کسی نمیرفت و اجازه نمیداد کسی به دیدنش برود. تنها سه پیرمرد بودند که مونس و ندیم او بودند.
فقط با آنها نشست و برخاست داشت. ابوالمظفّر در بیرون شهر باغ بزرگی داشت و بیشتر مواقع در آن باغ به سر میبرد. فقط گه گاهی که کار مهمی پیش میآمد، به شهر میرفت. یکی از آن مواقع، وقتی بود که از بزرگان شهر، کسی در میگذشت. در آن زمان ابوالمظفّر بر اسب خود مینشست و برای تسلیتگویی به بازماندگان به خانه آن مرحوم میرفت.
ادامه دارد
دوست نوجوان
تنظیم:بخش کودک و نوجوان
************************************