خواب و بیداری
قسمت دوم
قرص خورشید دیگر خیلی قرمز شده بود که قافله دوباره راه افتاد، قافله این بار بیرمق بود و شکسته میرفت. از شور و هیاهوی یک ساعت قبل، دیگر خبری نبود. اسبها و قاطرهای چابک با اسباب و اثاثیهیشان به غارت رفته بود. چند نفر از جوانها نیز نبودند. راهزنان آنان را به اسیری برده بودند. پیرمرد، سر در پیش داشت و نالان سرازیری راه را گرفته بود و آهسته آهسته پایین میرفت.
ادامه داستان
گنبد زرد امام رضا که پیدا شد، بغض پیرمدر ترکید. تا اینجا، جلو خودش را گرفته بود و غصّهاش را در گلو فرو داده بود؛ امّا همین که گنبد پیدا شد، دیگر نتوانست خودداری کند و زد زیر گریه. آنوقت دیگر چیزی نفهمید. فقط وقتی به خود آمد که دید پنجههایش را توی شبکههای ضریح انداخته و دارد گریه میکند.
- آقا، آقا، خودت که میبینی، پیر و ناتوانم. غیر از آن پسر هم کسی را ندارم... و مثل باران اشک ریخته بود.
- من پسرم را از شما میخواهم. وقتی بیحال شده بود، جمعیت او را از ضریح کنده و به عقب رانده بودند.
پیرمرد در گوشهای نشسته و با گریه زیارتنامه می خواند. ساعتی بعد که خسته شد و دل ضعفه گرفت ، برخاست، از حرم بیرون آمده و به اتاقش رفت.
پیرمرد چند روزی که در مشهد بود. کار هر روزش رفتن به حرم وزیارت کردن و گریه کردن و پسرش را از امام رضا بخواهد. امّا هیچ خبری از پسرش نبود که نبود.
شب جمعه که از راه رسید، پیرمرد لقمهای غذا خورد و از سرسفره برخاست تا دوباره برود حرم. هم اتاقیاش که هنوز داشت غذا میخورد، زیرچشمی او را پایید. پیرمرد تکیده و لاغر شده بود و گونهها و پیشانیاش به زردی میزد.
- پدرجان، تو که چیزی نخوردی! پیرمرد بیحوصله گفت: «دیگر نمیخواهم.»
- خودت را هلاک میکنی. من ته دلم روشن است. انشاءالله پسرت پیدا میشود. پیرمرد مثل کسی که چیزی نشنیده باشد جواب نداد. تنها آه سردی کشید، از در بیرون رفت و راه افتاد به طرف حرم. حرم شلوغتر از همیشه بود. پیرمرد هر چه کرد تا خودش را به ضریح برساند نتوانست. ناچار به گوشهای آمد، نشست و دو چشم پر از اشکش را دوخت به ضریح.
- ای آقا، یک هفته است که مهمان توام. ای آقا، قربانت بروم. دیگر نمیتوانم زندگی کنم. همین حالا هم سربار همولایتیهایم هستم. اشک از چشمانش میجوشید و قل میخورد روی ریشهای سفید و کوتاهش. پیرمرد همانطور که آرام آرام گریه میکرد، با ناله و سوز با امام رضا حرف میزد.
- قربانت بروم ای آقا! دیگر نمیتوانم زندگی کنم. یا مرا بمیران یا پسرم را به من برسان... بعد زانوهایش را بغل گرفت، سرش را روی آن گذاشت، باز هم آرام آرام گریه کرد و لحظهای بعد به خواب رفت. هیاهوی حرم آرام گرفت. همهجا از سر و صدا افتاد. حرم خلوت شد و ناگهان پنجرههای نقرهگون ضریح از هم باز شد و پیرمرد، ناباورانه دید که امام رضا از ضریح بیرون آمدند. پیرمرد شوق زده از جا پرید، جلو دوید و سلام کرد. اما با مهربانی پرسید: «چرا اینقدر پریشانی؟ تو را چه میشود؟»
پیرمرد گفت: «قربان قدمهایت بروم! خودت که میدانی، راهزنها پسرم را به اسیری بردند.» و دوباره هق هق کرد. امام رضا دست خود را دراز کردند و کاغذ لوله شدهای را در دست پیرمرد گذاشتند: «این کاغذ را بگیر و صبح از شهر بیرون برو! در خارج شهر، قافلهای خواهی دید که به سوی «بخارا» میرود. با قافله برو تا بخارا برسی! در آنجا این نامهی مرا به حاکم بخارا برسان! او پسرت را به تومیرساند.»