او خسته شده است از انتظار و زیر برف ایستادن
داستان نوجوان (قسمت دوم)
![او خسته شده است از انتظار و زیر برف ایستادن](https://img.tebyan.net/big/1386/11/5120917822623164169523914232972239671117.jpg)
پدربزرگ و بابا رفتند توی پاركینگ اتوبوسها. پدربزرگ رفت توی ماشین خودش. بابا هم سوار شد.
هی از این سر اتوبوس دوید آن سر اتوبوس. شلوغ كرد. روی تكتك صندلیها نشست. پایش را دراز كرد. پدربزرگ هم هی داد زد: «مسعود، صندلیها را خاكی نكن، بابا! خدا را خوش نمیآید. لباس مسافرها خاكی میشود. صلوات كه پشت سر پدر و مادرمان نمیفرستند هیچ، لعنت هم میكنند. بعد هم مگر قول ندادی شلوغ نكنی؟»
بابا گفت: «من كی قول دادم كه خودم یادم نیست؟» و رفت طبقهی بالا. پدر بزرگ اتوبوس را روشن كرد. دور زد. از پاركینگ بیرون آمد. بابا روی یكی از صندلیهای طبقهی بالا نشست. پنجره را باز كرد. باد خنك میآمد. اتوبوس كمكم شلوغ میشد. پدربزرگ سر هر ایستگاه میایستاد و داد میزد: «نبود؟» یعنی مسافری جا نماند. بعد راه میافتاد و میرفت.
اتوبوس كمكم شلوغ میشد. پدربزرگ از كنار خیابان میرفت. شاخههای نازك و ترد درختهای كنار خیابان میساییدند به دیوارهی اتوبوس. گاهی هم از پنجرههای باز میآمدند تو. پدربزرگ از پایین داد میزد: «مسعود، بابا چشمهایت را بپا! شاخهها خطرناكاند!»
![او خسته شده است از انتظار و زیر برف ایستادن](https://img.tebyan.net/big/1386/11/11752341371233471731491371681772220417197.jpg)
بابا شاخهای میشكست، برگی میچید. اگر بهار بود، گاهی توت میخورد. وقتی اتوبوس شلوغ شلوغ میشد، وقتی حتّی توی پلهها هم مسافر میایستاد، بابا از بینشان جا باز میكرد. میرفت پایین. جلوی آن همه مسافر، سینه را جلو میداد و میرفت توی جایگاه راننده. پیش پدربزرگ مینشست. گاهی هم روی پای پدربزرگ، و او از بالای سر پسرش فرمان میچرخاند.
![او خسته شده است از انتظار و زیر برف ایستادن](https://img.tebyan.net/big/1386/11/13111341917219882893232482476613081121.jpg)
میرسیم به اتوبوس. جایگاه راننده را برداشتهاند. صندلیها را هم برداشتهاند و به جایش میز گذاشتهاند بابا میگوید: «صندلیهای طبقه اول نیمكت بود، روبهروی هم در طول اتوبوس. صندلیهای طبقه دوم صندلیهای دو نفرهی معمولی بود.» میرویم بالا. آنجا هم پر از كتاب است. چشمهای بابا نمناك است. از پنجره پیداست كه برف بند آمده است؛ امّا آسمان ابری ابری است.
ظهر جمعه با همهی ظهرها فرِق دارد؛ حتّی صدای بههم خوردن قاشق و بشقابش، سر سفرهی ناهار هم فرِق دارد. میرسیم خانه. گرسنهام است. پدربزرگ تا ما را میبیند میگوید: «دیدید؟ مثل سابق بود؟ فكر میكنی به من اتوبوس بدهند؟»
مامان میگوید: «غذا حاضر است.» و سفره را میاندازد. سینی غذای پدربزرگ را میگیرم، قاشق قاشق به او غذا میدهم. میل ندارد. از خوردنش میفهمم. خیلی وقت است كه میل به غذا ندارد.
میگویم: «غذای ظهر جمعه است. همه دور هم هستیم.»
![او خسته شده است از انتظار و زیر برف ایستادن](https://img.tebyan.net/big/1386/11/21172511422072528313615125433621239623212.jpg)
دهانش را باز میكند و میگوید: «میخواهم زنده بمانم. شاید بازهم رانندهی اتوبوسهای دوطبقه شدم. كسی چه میداند؟»
مامان میگوید: «انشاءالله خوب شوید!» و یواشكی به من میگوید: «اینقدر با او حرف نزن، برایش بد است!»
پدربزرگ میگوید: «سفارش میكنم رنگش آبی باشد؛ آبی نفتی. بعد از رنگ آبی، سبز و زرد هم در آمد؛ امّا نمیدانم چرا من همیشه فكر میكردم اتوبوس آبی من، اصل اتوبوس است.»
مامان یواشكی میگوید: «من كه نمیفهمم او چه میگوید. تو چهطوری میفهمی؟»
بابا میگوید: «والله من هم كم و بیش میفهمم. نمیدانم این نوه و پدربزرگ سر چی اینقدر با هم حرف میزنند.» پدربزرگ میگوید: «بس است. دیگر نمیتوانم بخورم. الا´ن است كه حالم به هم بخورد؛ امّا نه، یك قاشق دیگر هم بده. میخواهم زود، خوبِ خوب شوم.»
بابا داد میزند: «بس كنید! دكتر گفته است نباید اینقدر خودتان را خسته كنید!»
پدربزرگ میرود توی رختخوابش. خوابش گرفته است. پشت كرده است به بابا. كنارش مینشینم. كتابم را باز میكنم. بعد از ظهر جمعه است. مامان و بابا رفتهاند بیرون.
پدربزرگ رو به من میكند. نگاهش به پنجره است. میگوید: «برف نمیبارد؟ جواهر كه میگفت برف خواهد بارید. میگفت خسته شدهام از انتظار و ایستادن زیر برف.»
میگویم: «سلام! بیدار شدید؟ چیزی لازم ندارید؟»
میگوید: «جواهر آمده بود توی حیاط. صدایم میزد. هی میگفت حمید، بیا دیگر!»
میگویم: «خودتان میگفتید خواب بعد از ظهر و عصر تعبیر ندارد، یادتان نیست؟»
میگوید: «كاش یك بار دیگر سوار اتوبوس میشدم! یكبار دیگر دور تهران میگشتم. بوِق میزدم. فرمان میدادم...»
میگویم: «خوب كه شدی بعد...»
میگوید: «جواهر خسته شده است از انتظار...»
میگویم: «پدربزرگ، اتوبوست را كه تحویل گرفتی میگذاری من هم بیایم پیشت؟»
میگوید: «یعنی میشود یك بار دیگر سوار شوم؟» میزند زیر گریه. دستهایش را میگیرد جلوِ صورتش، شانههایش میلرزند. هقهق میكند. بلند میشوم. كلافهام. دور خودم میچرخم. نمیدانم چه بكنم. میروم توی حیاط. برف روی زمین را پوشانده است. كمی راه میروم. هوا سرد است، خنك میشوم. صدای گریهی پدربزرگ میآید. لابهلای گریهاش میگوید: «جواهر! مدتهاست حتّی توی حیاط نرفتهام، چه برسد به رانندگی...»
دستهی فرغون از توی انباری معلوم است. آن را بیرون میآورم. میروم توی اتاِق و با پتو و بالشت بر میگردم.
پتو را پهن میكنم روی فرغون. بالشت را هم میگذارم. باز برمیگردم تو. میگویم: «پدربزرگ، میآیی برویم اتوبوس سواری؟
![او خسته شده است از انتظار و زیر برف ایستادن](https://img.tebyan.net/big/1386/11/47161219184517365154071191227139200119.jpg)
دستهایش را از روی صورتش برمیدارد. نگاهم میكند و میگوید: «آره...» چشمهای خیسش برِق میزنند. زیر بغلش را میگیرم. بلند میشود. آرام آرام تا دم در میرسیم. مینشانمش روی مبل دم در. دو - سه تا ژاكت تنش میكنم. بعد میرویم توی حیاط. كمك میكنم بنشیند توی فرغون. آنقدر لاغر شده است كه به راحتی توی فرغون جا میگیرد. تازه از دو طرفش هم اضافه میآید.
راه میافتیم. میگویم: «پدربزرگ كجاییم؟»
میگوید: «شوش.»
میگویم: «اتوبوستان چه رنگی است؟»
میگوید: «آبی نفتی.» برف آرام آرام میبارد. میگوید: «جواهر راست میگفت. این برف مینشیند. پسر فرمان من كو؟»
از گوشهی حیاط، در پلاستیكی سطل را برمیدارم. میدهم دستش. پدربزرگ نیمخیز است. فرمان را میچرخاند. وقتی آن را نمیچرخاند میایستم. میگوید: «نبود؟» و راه میافتیم. توی ایستگاه میایستم. پدربزرگ میگوید: «سه راه... بجنبید، جا نمانید. خانم بلیتت كو... آقا بلیت بده بعد سوار شو» میگویم: «چرا این مسیر را انتخاب كردید؟» میگوید: «وقتی مسعود كوچك بود، جواهر و او با من میآمدند تا بروند زیارت شاه عبدالعظیم. من هم دو - سه دور میرفتم و برمیگشتم. بعد آنها را سوار میكردم و با هم بر میگشتیم خانه.»
میگویم: «الا´ن كجاییم؟»
میگوید: «ایستگاه بعد، جواهر منتظر من است. زود برویم. الا´ن نگران میشود. خسته میشود از انتظار و زیر برف ایستادن.»
در حیاط باز میشود. بابا و مامان میآیند تو. هاج و واج نگاهمان میكنند. بابا میرود جلو. آسمان یكهو میغرد. برف، تندِ تند میبارد. بابا پدربزرگ را بغل میكند. مامان وسائل توی فرغون را جمع میكند. پایین چادرش خیس و گلی است. غر میزند.
همه توی اتاقیم. پدربزرگ میگوید: «مسعود، نبودی توی بغلم بنشینی. رفتیم اتوبوس سواری. من باز هم فرمان ماشین را گرفتم. مردم باز هم بلیت میدادند.»
بابا نگاهم میكند و زیر لب میگوید: «نگفتی سرما میخورد؟»
پدربزرگ میگوید: «آخر عمری به آرزویم رسیدم. اتوبوس سواری خیلی كیف داد. خدا حامد را برایت حفظ كند! خیلی زحمت كشید؛ آن هم توی زمستانی، كه جواهر میگفت برفش سنگین مینشیند. اتوبوسش دود نمیداد. موتورش خوب كار میكرد.»
سرم را میاندازم پایین. نمیگویم: «باید كاری میكردم. آخر او گریه میكرد.»
پدربزرگ میگوید: «تو و جواهر ایستگاه بعد ایستاده بودید.»
![او خسته شده است از انتظار و زیر برف ایستادن](https://img.tebyan.net/big/1386/11/1831282051081441742162061122517142109152243209.jpg)
مامان او را نزدیك بخاری میخواباند. داروهایش را میآورد. میخواهم كمكش كنم. كنارم میزند: «خجالت نمیكشی با این كارهایی كه میكنی؟»
پدربزرگ میگوید: «درهایش هم خراب نبود؛ انگار نوِنو بود. راحت باز و بسته میشد. مسعود، تو هم بچه بودی و تویش بازی میكردی. ولی چه جوری بود؟ هم پیش جواهر منتظر بودی و هم پیش من؟»
برف هنوز تند است. تندترین برفی كه دیدهام.
مامان نگاهش را از پنجره میگیرد و میگوید: «پیرمرد سینه پهلو نكند خوب است.»
پدربزرگ میخوابد. مامان پتویی دیگر رویش میكشد. كتابم را باز میكنم. مامان چای میآورد. آسمان باز هم میغرد. فكر میكنم عصر جمعه هم با عصرهای دیگر فرِق دارد؛ آن هم چه فرقی...!
به او نگاه میكنم و میگویم: «پدربزرگ...» نمیدانم چهجوری گفتهام كه بابا برمیگردد. مامان هم. نگاه او، مات است به پنجره. در میان برف، او و مادربزرگ را میبینم كه دور میشوند. آسمان باز هم میغرد.
نوشته مژگان بابامرندی
![مشاوره](https://img.tebyan.net/ts/persian/QuestionArticle.png)