من بهار هستم(2)
...توی این مدت هفت – هشت بار موبایلش زنگ زد اما او قطع میکرد و جواب نمیداد. از جلسه که بیرون آمد میخواست با آسانسور بیاید پایین. در آسانسور که باز شد یکدفعه جوانک را توی آسانسور دید. گل به دست و لبخند بر لب. عصبانی شد فوری دکمه را فشار داد و در آسانسور بسته شد. بعد دکمهای را که سمت بالا را نشان میداد فشار داد و آسانسور رفت بالا خودش با عجله پایین آمد. سوار ماشین شد و ماشین را روشن کرد. کمی فکر کرد ببیند که الان باید کجا برود. یادش آمد که خرید دارد. گاز داد به طرف میدان. وقتی پیاده شد جوان را روبروی خودش دید. فرصت نداشت به این چیزها فکر کند. با عجله به طرف مغازهها راه افتاد. جوان هم دنبالش. جوان هی میگفت: آقای رییس اجازه بدهید فقط یک کلمه عرض کنم.
- نمیشه. وقت ندارم بعد از سیزده بیا.
تند تند وارد مغازهها می شد. بدون اینکه جنسها را خوب نگاه کند. خریدی کرد. آجیل. گز، میوه، شیرینی... پول میداد و میآمد بیرون. به ساعتش نگاه کرد. یازده شب بود.
- اه اه. خیلی دیر شد. سوار ماشینش شد. خیابان حسابی خلوت بود.
- عجیبه چرا اینقدر خلوته؟ خب خدا را شکر؟ مثل این که شانس به ما رو آورده.
برخلاف همیشه که بعد از دو، سه ساعت معطلی توی ترافیک به خانه میرسید این دفعه نیم ساعته دم در خانه بود. پیاده شد. خشکش زد. جوانک دم در خانهاش ایستاده بود. با لبخندی بر لب و شاخه گلی در دست. سلام کرد و گفت: خدمت رسیدم که بگویم...
- غلط کردی خدمت رسیدی. تو امروز پدر منو درآوردی، آدرس اینجا رو کی بهت داده. خجالت بکش. مگه خودت زن و بچه نداری.
و با دو تا پس گردنی و اردنگی جوانک را پرت کرد توی جوی کنار پیاده رو. بعد با خیال راحت وسایل را از ماشینش پایین آورد و بعد زنگ را فشار داد. صدای خانمش از پشت آیفون به گوشش رسید: کیه؟
- باز کن عزیزم منم.
- برو همونجا که بودی.
تق! گوشی آیفون گذاشته شد. آقای سرشلوغیان تعجب کرد. فکر کرد شاید خانمش خواب آلود بوده و او را شناخته. دوباره زنگ را فشرد.
صدای آیفون بلند شد.
- کیه؟
- عزیزم منمسرشلوغیان. درو واکن.
- مگه کری؟ گفتم برو گمشو همونجا که بودی.
- خانمی نکنه منو نشناختی.
- نه تا حالا نشناخته بودمت. اما حالا فهمیدم کی هستی. هیچکس برات مهم نیست. برو دنبال کارت. اگه یه بار دیگه زنگ بزنی و مزاحم بشی. تلفن میزنم به صدوده. و گوشی را گذاشت. آقای سرشلوغیان نزدیک بود شاخ درآورد. با خود گفت: عجیبهها! زنیکه انگار این شب عیدی دیوونه شده.
برگشت و به دیوار تکیه داد. چشمش به جوان افتاد که تازه از جوی بیرون آمده بود و داشت آب را از کت و شلوارش میگرفت. دلش به حال او سوخت. رفت طرفش و گفت: آخه جوون برای چی منو عصبانی میکنی. دیدی چه کار کردی؟ هم اعصاب منو خط خطی کردی هم خود تو به این روز انداختی.
جوان لبخندی زد و گفت: من فقط می خواستم یه پیغام بهتون برسونم.
- بینم اصلاً تو کی هستی؟
- بنده بهار هستم.
- ببخشید متوجه نشدم. گفتی کی هستی؟
- عرض کردم بنده فصل بهار هستم. چند ساعت پیش دیدم سرتون خیلی شلوغه گفتم بیام بهتون اطلاع بدم که هفت، هشت ساعت بیشتر به تحویل سال نمونده ولی ظاهراً سرتون بیش از اندازه شلوغ بود. به عرض بنده توجه نکردید.
آقای سرشلوغیان با تعجب گفت: ببینم جوون تو حالت خوبه؟
جوان کفشهایش را درآورد و آب آنها را روی زمین خالی کرد و گفت: خیلی ممنون سلامت باشید البته الان دیگه با شما کاری ندارم چون یک ساعت و نیم از تحویل سال گذشته. خب... خداحافظ شما. من خیلی کار دارم باید برم.
برگشت و راه افتاد که برود. آقای سرشلوغیان تکانی به خودش داد و از حال تعجب بیرون آمد. دندانهایش را به هم فشرد و دوید به طرف آقای بهار. گفت: مرتیکه مگه شش. هفت ساعت پیش لال بودی. الان چه وقت پیغامه دادنه؟
بعد یقهی او را گرفت و پرتش کرد توی گودالی که چند روز پیش کارگران شرکت گاز کنده بودند.
- حالا اگه تونستی از اون تو بیا بیرون.
بعد در حالی که لباسهایش را میتکاند و به طرف ماشینش میرفت زیر لب گفت: خدا کنه این پسره توی شرکت باشه تا امشب مجبور نباشیم توی خیابون کپهی مرگمونو بذاریم.
رشد نوجوان
تنظیم:خرازی
****************