مورچه و کندوی عسل

روزی روزگاری، یك مورچه در پی جمع كردن دانه‌های جو از راهی می‌گذشت كه نزدیك كندوی عسل رسید.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مورچه و کندوی عسل

روزی روزگاری، یك مورچه در پی جمع كردن دانه‌های جو از راهی می‌گذشت كه نزدیك كندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد، ولی كندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی كرد از دیواره سنگ بالا رود و به كندو برسد نشد. دست و پایش لیز می‌خورد و می‌افتاد. هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد: ای مردم... من عسل می‌خواهم... اگر یك جوانمرد پیدا شود و مرا به كندوی عسل برساند، یك جو به او پاداش می‌دهم.

یك مورچه بالدار كه در هوا پرواز می كرد ، صدای مورچه را شنید و به او گفت: مبادا بروی... كندو خیلی خطر دارد. مورچه گفت: بی‌خیالش باش... من می‌دانم كه چه باید كرد... .

بالدار گفت: آنجا نیش زنبور است.

مورچه گفت: من از زنبور نمی‌ترسم.

بالدار گفت: عسل چسبناك است و دست و پایت گیر می‌كند.

مورچه گفت: اگر دست و پا گیر می‌كرد هیچ كس عسل نمی‌خورد.

بالدار گفت: خودت می‌دانی... ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار... من بالدارم و تجربه دارم... به كندو رفتن برایت دردسر می‌شود.

مورچه گفت: اگر می‌توانی مزدت را بگیر و مرا برسان... اگر هم نمی‌توانی جوش زیادی نزن... من بزرگ‌تر لازم ندارم و از كسی كه نصیحت می‌كند خوشم نمی‌آید... .

بالدار گفت: ممكن است كسی پیدا شود و تو را برساند ولی من صلاح نمی‌دانم و در كاری كه عاقبتش خوب نیست هم كمك نمی‌كنم.

بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت را گوش كنی و از مگس كمك نگیری... مگس همدرد مورچه نیست و نمی‌تواند دوست خیرخواه او باشد... .

مورچه گفت: پس بیهوده خود را خسته نكن... من امروز به هر قیمتی شده به كندو خواهم رفت.

بالدار رفت و مورچه دوباره داد كشید: یك جوانمرد می‌خواهم تا مرا به كندو برساند و یك جو پاداش بگیرد... .

مگسی سر رسید و گفت: بیچاره مورچه... عسل می‌خواهی؟ حق داری... من تو را به آرزویت می‌رسانم.

مورچه گفت: آفرین... خدا عمرت دهد... تو را می‌گویند جانور خیرخواه.

مگس، مورچه را از زمین بلند كرد و در یك چشم به هم زدن در كنار كندو گذاشت و رفت.

مورچه خیلی خوشحال شد و گفت: به‌به... چه سعادتی... عجب كندویی... چه بویی... چه عسلی ... چقدر مورچه‌ها بدبختند كه جو و گندم جمع می‌كنند و هیچ وقت به كندوی عسل نمی‌آیند.

مورچه قدری از عسل چشید و كمی پیش رفت تا رسید به میان حوضچه عسل... و یك وقت دید كه دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی‌تواند از جایش حركت كند. هرچه برای نجات خود تلاش كرد نتیجه‌ای نداشت. آن وقت فریاد زد: ای مردم... مرا نجات دهید... اگر یك جوانمرد پیدا شود و مرا از میان كندو بیرون برد دو جو به او پاداش می‌دهم... .

مورچه بالدار از راه رسید. دلش به حال او سوخت و مورچه را نجات داد.

بالدار به مورچه گفت: نمی‌خواهم تو را سرزنش كنم ولی هوس‌های زیاد‌ مایه گرفتاری است... این بار بختت بلند بود و من از راه رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت را گوش كنی و از مگس كمك نگیری... مگس همدرد مورچه نیست و نمی‌تواند دوست خیرخواه او باشد... .

 

گلنوشا صحرانورد

تنظیم:خرازی

****************

مطالب مرتبط

آدم های خوب ، زلال و پاک

کارهای خوب امروز

شب امتحان ریاضی

اسرار عجیب خلقت

دوست واقعی (1)

همبازی جدید

در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت