نسبت رمان و فلسفه (2)

با اين توضيح كوتاه دربارة چيستي فلسفه و رمان، به سؤال ابتداي بحث برمي‌گردم. آيا مي‌توان گفت رمان همچون فلسفه يا علم معرفت بخش است؟ از يك منظر رمان معرفت‌بخش است. به اين معني كه كمك مي‌كند تاريخ انديشه بشر را بهتر بشناسيم....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نسبت رمان و فلسفه (2)

سخنراني محمد منصور هاشمي در موسسه معرفت و پژوهش

معرفتِ رمان

با اين توضيح كوتاه دربارة چيستي فلسفه و رمان، به سؤال ابتداي بحث برمي‌گردم. آيا مي‌توان گفت رمان همچون فلسفه يا علم معرفت بخش است؟

از يك منظر رمان معرفت‌بخش است. به اين معني كه كمك مي‌كند تاريخ انديشه بشر را بهتر بشناسيم. در ايران خيلي متداول نيست، ولي اين موضوع در دنيا مطرح بوده و افرادي در نقد ادبي فقط از اين رويكرد به مطالعه مي‌پردازند. آنها مي‌خواهند بفهمند رمان‌ها و سير آنها، چه نكاتي دربارة تاريخ انديشه بشر به ما ياد مي‌دهد.

وقتي رمان مي‌خوانيم از سروانتس تا فيلدينگ، بالزاك، زولا و غيره در واقع درك‌هاي متفاوت بشر از هستي را مي‌بينيم. تاريخ درك‌هاي متفاوت از بشر برايمان رخ مي‌نمايد. مثالي بزنم.

همان‌طور كه مي‌دانيد زمان ما دوره اوج انديشه پست‌مدرن بوده و انديشه پست‌مدرن در بسياري رويكردهاي معرفتي مدخليت دارد. براي كسي كه در رمان به دنبال تاريخ انديشه بگردد، جدا از آثاري كه پست‌مدرن ناميده مي‌شوند، آثاري‌اند كه فرم كاملاً كلاسيك رمان دارند، اما ذهنيت پست‌مدرن را منعكس مي‌كنند. مثلاً وقتي «قول» فردريش دورنمات را مي‌خوانيم، ما در حال پشت سر گذاشتن يك تجربه پست‌مدرن هستيم. مي‌دانيم كه در رمان پليسي به طور سنتي، شخص كاراگاه با جنايت مواجه مي‌شود. او با هوش و تلاشي به سبك خود مسئله را حل مي‌كند و در انتها گويي نوعي عدل الهي در رمان حاكم مي‌شود. اما در قول نوشته دورنمات اين اتفاق نمي‌افتد. كاراگاه باهوش اين رمان همه چيز را درست حدس زده و يك قدم مانده تا اين ماجراي پليسي را حل كند. ولي در اثر يك تصادف، پيش‌بيني او غلط از آب درمي‌آيد و خود او به سرنوشتي تراژيك دچار مي‌شود. ناگهان احساس مي‌كنيم زير پايمان خالي شده و چيزي را از دست داده‌ايم. اين يك تجربه رمان پست‌مدرن است. يا مثلاً رمان" وقتي يتيم بوديم"نوشته ايشي گورو هم به نوعي نقيضه رمان پليسي است. همه چيز به صورت پليسي جلو مي‌رود ولي انتهاي رمان تراژيك است.

در واقع ما در اين رمان‌ها با وضع پست‌مدرن مواجه مي‌شويم. بنابراين يكي از خاصيت‌هاي رمان كه مي‌تواند جنبه معرفت‌بخش داشته باشد اين است كه مي‌شود با رمان تاريخ انديشه بشر را پيگيري و بازسازي كرد و از اين جنبه به لايه‌اي از انديشه بشر رسيد. يكي ديگر از ويژگي‌هاي معرفت‌بخش رمان اين است كه شما با خواندن رمان قواعد و ذهنيات جوامع ديگر را مي‌شناسيد.

اين امكان برايمان وجود ندارد كه در همه جاي دنيا زندگي كنيم و جهان‌بيني‌هاي مختلف بشر را تجربه كنيم. اما اين امكان را داريم كه با رمان خواندن به آن جوامع نزديك شويم.

اما ذهنيات يك جامعه ديگر را چگونه مي‌شود در يك رمان ديد؟ شما وقتي رماني از نويسنده اروپايي قرن 18 مي‌خوانيد ايده‌هاي روشنگري را در آن رمان کاملا شكوفا مي‌بينيد. اما هنگامي که رماني از يک نويسنده آمريكاي لاتين به سبك رئاليسم جادويي مي‌خوانيد، مانند صد سال تنهايي ماركز، با تجربه‌اي جديد مواجه مي‌شويد و مي‌بينيد كه در جهان‌ جايي وجود دارد كه ارزش‌هاي روشنگري به آنجا نرسيده يا اگر رسيده آن كاركردي را نداشته كه روشنگري در اروپا داشته است. در واقع رئاليسم جادويي كمي دور شدن از هنجارهاي رمان‌هاي اروپايي است. اما همين دور شدن ما را به شناختي عميق‌تر از قومي ديگر نزديك مي‌كند.

همچنان كه به رغم تلاش‌ نويسندگان ما از صد سال پيش براي شناخت رمان و بوجود آوردن رمان، چيزي كه در ايران پديد آمد را مي‌توان رمان ايراني ناميد. اولين رمان بزرگ و جهاني ما، بوف كور چيزي بين شعر و رمان است. انگار مردم ايران نمي‌توانسته‌اند از راهي غير از شعر به رمان برسند. مي‌شود نشان داد رمان ايراني ويژگي‌هاي ذهنيت ايراني را منعكس مي‌كند. در رمان ايراني ايجازي وجود دارد كه در شعر وجود ندارد. در رمان ايراني به نثر بسيار توجه مي‌شود. در صورتي كه در رمان‌هاي اروپايي نثر آنقدرها اهميت ندارد. در رمان ايراني موضوع طنز كمتر وجود دارد.

سومين نكته از حيث شناخت روان انسان‌هاست. همه مي‌دانيم آثاري وجود دارند به اسم قصه‌هاي روان‌شناختي. ماجراهايي كه روان آدمي را نمودار مي‌كنند. مثلاً آثاري كه به سبك تداعي معاني و سيلان ذهن نوشته مي‌شوند. اما اين حداقلي از شناخت ذهن است.

اگر عميق نگاه كنيم بيش از اينها خود پديده رمان مي‌تواند به ما كمك كند كه دغدغه‌هاي ذهن انسان را از آن جهت كه رمان‌نويس بوده، بشناسيم. به اين معني به نظر من رمان معرفت‌بخش است.

چهارمين ويژگي كه به نظرم مي‌رسد اين است كه رمان امكان يك تجربه منحصر به فرد را به ما مي‌دهد. ديدن از زاويه ديد ديگري. وقتي رمان مي‌خوانيم خودمان هستيم و خودمان نيستيم.  خودمان هستيم چون رمان مي‌خوانيم. خودمان نيستيم چون با شخصيت‌هاي قصه همذات‌پنداري مي‌كنيم و تجربه آنها را گويي از سر مي‌گذرانيم. اين ويژگي است كه خواننده آگاه و حرفه‌اي رمان با آن امكان ديدن از زواياي مختلف را پيدا مي‌كند.

سيمون دبووار مي‌گويد: اعجاز ادبيات كه از خبرنگاري متمايزش مي‌كند اين است كه در آن حقيقت ديگري، حقيقت من مي‌شود و در عين حال همان حقيقت باقي مي‌ماند. هم حقيقت ديگري است و هم حقيقت من. منِ خود را ترك مي‌كنم تا منِ كسي را كه سخن مي‌گويد را بپذيرم در عين اينكه خودم باقي مي‌مانم. بدون امكان هم‌ذات‌پنداري هيچ‌كس نمي‌تواند رمان بخواند. در غير اين صورت ماجرا برايش اهميتي نخواهد داشت. با اين همذات‌پنداري مي‌توان به تجربه‌هاي عجيبي رسيد كه در زندگي خودمان هرگز نمي توانسته اتفاق بيفتد. بماند كه بعضي سبك‌هاي رمان‌نويسي اين موضوع را تشديد مي‌كنند. مثلاً رمان «تغيير» نوشته ميشل بوتور، خطاب به شما نوشته شده است.

اما پنجمين ويژگي كه از چهار ويژگي ديگر مهم‌تر بوده و به طور خاص هم به رمان مربوط مي‌شود اين است كه جداي از چيزهاي فرعي كه از تبعات رمان خواندن بود، خود رمان به ما معرفت مي‌دهد. تجربه رمان خواندن خود معرفت‌بخش است. البته معرفتي كه به ما مي‌دهد مفهومي و انتزاعي نبوده و بر استدلال فلسفي و درك كليات مبتني نيست. معرفتي است از مقوله تجربه زيسته. بدينگونه كه قبول داريم كسي كه بيشتر زندگي كرده تجربه زندگي بيشتري دارد. به عبارت ديگر او شناخت بيشتري از هستي پيدا كرده است. رمان به ما اين امكان را فراهم مي‌كند كه تجربه زيسته خود را افزايش دهيم. اين به نظر من مهمترين بخش معرفت‌بخش رمان است. براي اثبات اين امر به آراء بعضي رمان‌نويس‌ها در بيان تجربه شخصي خودشان اشاره مي‌كنم.

اميل زولا در كتاب «رمان تجربي» به نحو افراطي اين امر را ياد آور شده است. زولا يك ناتوراليست است. او مي‌گويد:" رمان‌نويس مشاهده‌گر است و آزمايش‌گر. تمام كار رمان‌نويس در اين خلاصه مي‌شود كه واقعياتي را از طبيعت بگيرد، در محيط‌شان تغييراتي بدهد تا از رهگذر آن سازوكارشان را مطالعه كند. بي‌آنكه از قوانين طبيعت فاصله بگيرد. حاصل چنين مشاهدات و آزمايش‌هايي در واپسين تحليل آن است كه شخص به شناخت آدمي آن هم به شناخت علمي از او چه در سطح روابط فردي و چه جمعي دست يابد."

زولا معتقد است رمان‌نويس سعي مي‌كند موقعيت‌هاي مختلف بشري را تجربه كرده و با اين تجربه‌ها به درك افزون‌تري از عالم برسد.

سيمون دوبوآر گفته است: "در اين جهاني كه معين و ثابت نيست، در برابر انساني كه معين و ثابت نيست،‌ روابط با جهان نيز قطعاً معين و ثابت و از پيش‌شناخته نيست. بايد آن را كشف كرد. نويسنده پيش از آنكه آن را براي ديگران آشكار كند، بايد نخست آن را براي خود آشكار كند. از همين روست كه اثر ادبي ذاتاً پژوهش است."

آلن روب گريه نيز دقيقاً همين معناي پژوهش را به كار برده است. او مي‌گويد: "ادبيات وسيله بيان نيست، بلكه وسيله پژوهش است. يا مي‌گويد: رمان فقط پژوهش است و بس. اما پژوهشي كه در آن موضوع پژوهش پيشاپيش روشن نيست. او مي‌گويد: وقتي مي‌نويسم نمي‌دانم كدام ارزش‌ها را بيان مي‌كنم. مي‌نويسم تا آنها را پيدا كنم.

سيمون دوبوآر نيز مي‌گويد: "نويسنده نه مي‌خواسته اين كتاب را بنويسد و نه نمي‌خواسته آن كتاب را بنويسد. اصلاً نمي‌دانسته چه مي‌خواهد بنويسد. فقط يك خط پژوهش در ذهنش داشته و نتيجه كار هم براي خودش غير منتظره بوده است."

ويژگي‌هايي كه براي رمان برشمردم متأسفانه در جامعه ما به رسميت شناخته نمي‌شود. تصور خيلي از مسئولين فرهنگي ما از رمان اين است كه قالبي است كه افكار فردي در آن ريخته شده و به مردم عرضه مي‌شود. اين تصوري است كه با ذات رمان سازگار نيست. رمان قالب نيست. ظرفي است كه ويژگي‌هاي خود را دارد كه متناسب دنيايي خاص بوجود آمده است. نمي‌توانيد آراء مطلق خود را درباره عالم در قالب رمان بريزيد. زيرا به ذات رمان پايبند نبوديد.

من دو رمان را مثال مي‌زنم. يكي تراژدي آمريكايي تئودور درايزر كه رمان مفصلي است و ديگري ژان باروا نوشته روژه مارتن دوگار.

تراژدي آمريكايي بيان كننده يك ماجراي اخلاقي است. ماجراي جواني جاه‌طلب است كه در خانواده‌اي به دنيا مي‌آيد كه مبلغ مذهبي‌اند. او از اين تجربه در كودكي خوشش نمي‌آيد. در نوجواني و جواني سعي مي‌كند به دنبال پول برود. براي اين كار مجبور مي‌شود نوع متفاوتي از زندگي را بياموزد. ارزش‌هاي اخلاقي‌اش تغيير مي‌كند و مرتكب كارهاي مي‌شود كه به لحاظ اخلاقي خوب نيست.

آخر كار او مرتكب قتل دختري مي‌شود كه دوستش داشت. سپس كاراگاهي باهوش به دنبال شواهد براي يافتن قتل آن دختر مي‌رود و شواهدي را به طور مصنوعي براي اثبات قتل آن دختر توسط آن جوان فراهم مي‌آورد. شما وقتي اين رمان را مي‌خوانيد نه با اين مفهوم مواجه مي‌شويد كه قهرمان ما آدم خوبي است و نه آدم بدي. به هيچ نتيجه‌اي نمي‌رسيم. ولي با اين تجربه‌اي كه پيدا مي‌كنيم گونه‌اي ديگر به دنيا نگاه مي‌كنيم.

يا مثلاً در ژان بارُوا كه درباره دين است، نمي‌توانيم بگوييم دين خوب است يا نه. ما با تجربه يك فرد مواجهيم. تجربه اين است كه فردي كه مذهبي بزرگ شده، رويكرد علمي پيدا مي‌كند. دست به فعاليت‌هاي سكولار مي‌زند و در همين ايام در نامه‌اي مي‌نويسد كه اگر من روزي پير شدم و در اثر كهولت عقيده‌ام را كنار گذاشتم و فكر كردم كه بايد به دين برگردم اشتباه كرده‌ام. بعداً همين انسان كم‌كم احساس پوچي و تنهايي مي‌كند و احساس مي‌كند در زندگي‌اش چيزي كم دارد. او سپس دين‌دار مي‌شود و به صورت يك مؤمن به تمام معني مي‌ميرد. بعداً نامه او را مي‌يابند كه در جواني نوشته بود. حال بالاخره او به دين اعتقاد داشت يا نه؟ اين يك تجربه است. تجربه‌اي كه مشاركت در آن ما را به درك بيشتري از دينداري مي‌رساند و به پيچيدگي‌هاي انسان در مقابل دين مي‌پردازد.

با ذكر اين دو نمونه فكر مي‌كنم توانستم نشان دهم كه رمان به ما معرفت مي‌بخشد، اما معرفتي كه مي‌دهد متفاوت از معرفت فلسفي است كه در آن امور درست يا نادرست‌اند.

درواقع به معنيي كه هرمان بروخ نويسنده اتريشي مي‌گويد: تنها علت وجود رمان كشف چيزي است كه فقط رمان آن را مي‌تواند كشف كند. شما با رمان به كشف چيزي مي‌رسيد كه قابل تحويل به فلسفه يا علم نيست. به اين معني هم نيست كه چيزي كه عرضه مي‌كند برتر از آنهاست. فقط دريچه‌اي جديد مي‌دهد كه معرفت‌بخش است.

در مقام تمثيل مي توان گفت فلسفه با تلسكوپ به دنيا نگاه مي‌كند و رمان با ميكروسكوپ به دنيا نگاه مي‌كند. نمي‌شود گفت كدام نگاه بهتر است. شما مي‌توانيد دو تجربه داشته باشيد و با هر كدام به شناختي متفاوت برسيد. اما آن چيزي كه موضوع بحث من بود اين است كه شما وقتي رمان مي‌خوانيد گويي بيشتر زندگي كرده ايد. بيشتر تجربه زيسته داريد و شناخت بيشتري از جهان داريد.

رمان فلسفي؛ آري يا خير؟!

حال به ابتداي بحث يعني نسبت رمان و فلسفه مي‌پردازم.

جنگ و صلح رماني با شكوه، بزرگ و بي‌نظير است. تولستوي در انتهاي جنگ و صلح به بيان آراء فلسفي‌اش دربارة تاريخ مي‌پردازد. آيا فصل آخر جنگ و صلح چيزي به آن اضافه مي‌كند؟ چيزي اضافه مي‌كند و چيزي اضافه نمي‌كند. اضافه مي‌كند به اين معني كه ما رأي فلسفي تولستوي را راجع به تاريخ مي‌خوانيم. اما به معناي ديگري چيزي به رمان اضافه نمي‌كند. چون رمان نيست و نهايتاً تفسير تولستوي است از چيزي كه نوشته.

مي‌شود رمان جنگ و صلح را با توجه به فصل آخرش قرائت كرد و هم مي‌شود قرائت نكرد. در واقع تولستوي در مقام خواننده رمان خودش نتايجي گرفته است. ما مي‌توانيم در مقام خواننده رمان او نتايج ديگري بگيريم. رمان براي قرائت‌هاي متفاوت ما باز است. ممكن است براي يك نفر رأي تولستوي درباره تاريخ اهميتي نداشته باشد، ولي اگر رمان‌خوان باشد هرگز فراموش نخواهد كرد كه شخصي به نام ناتاشا در رمان جنگ و صلح وجود دارد كه با آن آشنا شده، فراز و فرود او را ديده، بزرگ شدن، دغدغه‌ها و بسياري چيزهاي ديگر او را ديده و هرگز او را فراموش نخواهد كرد.

مهم نيست كه رأي تولستوي دربارة ناتاشا چيست. قصد دارم بگويم عظمت اثري چون جنگ و صلح يا آنا كارنينا اصلاً به تفكرات فلسفي نويسنده‌اش نيست بلکه به توانايي‌اش در خلق رمان است.

ميلان کوندرا جمله اي رندانه دارد. او مي گويد: "وقتي تولستوي نخستين روايت آنا کارنينا را طرح کرد، آنا زني بس نفرت انگيز بود و عاقبت فاجعه آميزش موجه مي نمود. روايت نهايي رمان بسيار متفاوت است. اما من گمان نمي کنم تولستوي در اين فاصله عقايد اخلاقي اش را تغيير داده باشد. ترجيح مي دهم که بگويم او در حين نوشتن رمان به صداي ديگري به غير از صداي اعتقادات شخصي اش گوش داده است. او به خرد رمان گوش داده استت. همه رمان نويسان حقيقي، گوش به فرمان اين خرد غيرشخصي اند و اين نشان مي دهد که چرا رمان هاي بزرگ هميشه کمي هوشمندتر از نويسندگانشان هستند."

شما در مقام خواننده رمان ممکن است علاقه اي به آراء تولستوي يا داستايوفسکي نداشته باشيد، اما رمان هايي چون جنگ و صلح، جنايت و مکافات، برادران کارامازوف يا طاعون و تهوع کمي هوشمندانه تر از مؤلفشان دنيا را به ما نشان مي دهند و امکان شناخت دنيا را براي ما فراهم مي کنند. در واقع در تبيين نسبت رمان و فلسفه بايد حتماً به اين موضوع توجه کنيم که نمي شود رمان را به فلسفه فروکاست. نمي شود از فلسفه فلان رمان نويس سخن گفت و در واقع حتي مي شود گفت که انجام اين کار به يک معنا خيانت به رمان است. وقتي يک رمان را به مجموعه اي از گزاره ها تحويل مي کنيم و از آن يک ايدئولوژي و فکر مطلق استخراج مي کنيم، در واقع رمان بودن رمان را از آن گرفته ايم و آن را به نويسنده اش فروکاسته ايم در صورتي که تجربه رمان چيزي بيش از تجربه فکري (استدلالي و باورها) نويسنده است.

مثلاً عده اي کوه جادوي توماس مان را يک اثر فلسفي مي دانند. زيرا توماس مان در يکي از فصل ها درباره زمان به بسط نظر خود در اين باره مي پردازد. به نظر من اين امر اشتباه است.

کوه جادو اثر بزرگي است. زيرا به رغم جملات توماس مان، يک رمان خواندني است که ما را با تجربه زندگي کردن در يک محيط بي زمان بالاي کوهي در سوئيس آشنا مي کند در حالي که در پايين کوه جنگ در حال رخ دادن است.

رمان هاي ديگري نيز هستند که مطلقاً راجع به زمان بحثي نشده است. چنانکه در کوه جادو بحث شده است. اما اين رمان ها هم به گونه اي درباره زمان به ما بصيرت مي دهند. مثل جستجوي زمان از دست رفته پروست يا آثار جيمز جويس، ويرجينيا ولف و خشم و هياهوي فالکنر.

نکته ديگري که بايد به آن توجه کرد اين است که نبايد فريب اين را بخوريم که بعضي فيلسوفان رمان نويس اند و بعضي رمان نويسان فيلسوف اند. ژان پل سارتر نمونه مشهور اين قضيه است تا جايي که به رمان هاي او رمان فلسفي مي گويند. به نظر من گفتن اين جمله هيچ وجهي ندارد. سارتر از آن جهت که فيلسوف است آثار فلسفي نوشته است. مثل هستي و نيستي. از آن جهت که رمان نويس است تهوع را نوشته است. البته مي توانيد تهوع را در پرتو هستي و نيستي قرائت کنيد. يا به هستي و نيستي با کمک تهوع معناي ديگري ببخشيد. اما اين فقط يکي از قرائت هاي ممکن از تهوع سارتر است. هيچ دليلي وجود ندارد که ما در مواجهه با رمان هاي سارتر چيزي راجع به اگزيستانسياليست مخصوص او بدانيم.

با توضيحاتي که ارائه دادم بايد روشن شده باشد که چيزي به نام رمان فلسفي تعبيري مسامحه آميز است. نمي گويم حق نداريم اين تعبير را به کار بريم، بلکه قصد دارم بگويم بايد متوجه باشيم اين تعبير را به چه معنايي به کار مي بريم.

ما معمولاً به آثاري رمان فلسفي اطلاق مي کنيم که در آن آثار دغدغه هاي وجودي بشر طرح شده اند مثل آثار کامو و داستايوفسکي، يا اينها آثار عميق و پيچيده اي اند که ما فکر مي کنيم اطلاق صفت فلسفه مي تواند عمق آنها را نشان دهد. اما اين به اين معنا نيست که اين رمان ها حظي از فلسفه دارند. نه! اين فقط تعبيري کمي قراردادي است براي رمان عميق و رماني که در آن دغدغه هاي وجودي طرح شده است. بنابراين نبايد گفت که داستايوفسکي فلسفه اي دارد که آن را در آثارش طرح کرده است.

اين تعابير نه تنها مسامحه آميز بوده بلکه در جاهايي اشتباه برانگيز است. رمان نويسي يک سري موارد ابتدايي دارد. به بيان ديگر تکنيک رمان نويسي آموختني است. يکي از اين تکنيک ها اين است که چيزي را نگو، بلکه نشان بده. اين گزاره ساده آموزشي حاصل جهان بيني رمان است. شما هيچ رأيي را در رمان ابراز نمي کنيد. شما يا مي توانيد يک تجربه را به وجود بياوريد و آن را طوري نشان دهيد که خواننده با آن ارتباط برقرار کرده و آن را درک کند يا نمي توانيد. اگر نتوانيد رمان نويس خوبي نيستيد. در واقع تلاش براي نشان دادن و ايجاد تجربه براي خواننده است که رمان را به وجود مي آورد. حال به آرايي که تاکنون درباره نسبت رمان و فلسفه گفته شده است، مي پردازم.

يکي از آنها رأي هگل است. هگل معتقد است فلسفه شناختي بالاتر از هنر به ما مي دهد. بنابراين واضح است که به نظر او وقتي ما بحثي فلسفي مي کنيم به شناختي والاتر مي رسيم نسبت به وقتي که رمان مي خوانيم.

فيلسوف ديگري به نام ريچارد رورتي بالعکس مي گويد فلسفه ها با چيزهاي مطلقي که مي سازند امکان شناخت درست را از ما مي گيرند و دنيا را به چيزي تبديل مي کنند که نيست.

او در مقايسه هايدگر و ديکنز مي گويد: فرض مي کنيم در اثر يک انفجار همه دنياي غرب از بين رفته است و قرار است از اين دنيا يک اثر باقي بماند. حال ما ترجيح مي دهيم آثار هايدگر باشد يا ديکنز؟ رورتي مي گويد من ترجيح مي دهم براي آسيايي ها و آفريقايي هايي که مي خواهند دنياي غرب را بفهمند آثار ديکنز باقي بماند.

من فکر مي کنم همانقدر که رأي هگل در اين زمينه نارساست، رأي رورتي هم نارساست. زيرا وقتي خواننده آسيايي و آفريقايي فرضي چيزي از تجربه رمان نمي داند، وقتي نمي داند مشارکت خواننده در رمان يعني چه؟ وقتي قاعده بازي را نمي شناسد، وقتي در اولين مواجهه با رمان، آن را به مجموعه اي از مفاهيم خوب و بد تبديل مي کند، در واقع او هيچ شناختي از رمان پيدا نمي کند. يعني غرض ريچارد رورتي برآورده نخواهد شد.

من فکر مي کنم ما چه بخواهيم رمان را در مقابل فلسفه کوچک بشماريم و چه بخواهيم رمان را به سبک رورتي بزرگتر از فلسفه بشماريم در واقع شناخت بشر را به چيزي که نيست تقليل مي دهيم. آسيايي ها و آفريقايي هايي که رورتي در مقاله اش مثال مي زند در مواجهه با يکي از رمان هاي ديکنز و هنگامي که غرب و مفاهيم غربي وجود ندارد و ما نمي توانيم درباره فردگرايي و واقعيت و مولفه هاي ديگر غرب صحبت کنيم؛ از غرب و انسانيت چيزي بيشتر از کارتون هاي والت ديسني نخواهند فهميد.

 

مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت