همان موقع دلم برایش تنگ شد

صبح قرار بود راننده زود بیاید دنبالش بروند منطقه، دیر کرد. با 2ساعت تاخیر آمد، گفت: ماشین خراب شده حاجی، باید بردش تعمیر. ابراهیم خیلی عصبانی شد، پرخاش کرد. داد زد و گفت: برادر من! مگر تو نمی‌دانی آن بچه‌های زبان بسته الان معطل ما هستند؟ مگر نمی‌‌دانی نب
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

همان موقع دلم برايش تنگ شد

روايت همسر شهيد همت از آخرين ديدارشان

صبح قرار بود راننده زود بيايد دنبالش بروند منطقه، دير کرد. با 2ساعت تاخير آمد، گفت: ماشين خراب شده حاجي، بايد بردش تعمير.

ابراهيم خيلي عصباني شد، پرخاش کرد. داد زد و گفت: برادر من! مگر تو نمي‌داني آن بچه‌هاي زبان بسته الان معطل ما هستند؟ مگر نمي‌‌داني نبايد آنها را چشم به راه گذاشت؟ آخر من به تو چي بگويم؟

من از خوشحالي توي پوست خود نمي‌گنجيدم. چون ابراهيم 2 ساعت ديگر مال من بود. روزهاي آخر اصلا نمي‌توانست خودش را کنترل کند. عصباني بود، خيلي عصباني بود آمديم توي اتاق تکيه داديم به رختخواب‌ها که گذاشته بوديمشان گوشه اتاق. مهدي داشت دورش مي‌چرخيد، براي اولين بار داشت دورش مي‌چرخيد. هميشه غريبي مي‌کرد تا ابراهيم بغلش مي‌کرد يا مي‌خواست باش بازي کند، گريه مي‌کرد. يک بار خيلي گريه کرد، طوري که مجبور شد لباس‌هايش را در بياورد ببيند چي شده، فکر مي‌کرد عقرب توي لباس بچه است. ديد نه. گريه‌اش فقط براي اين است که مي‌خواهد بيايد بغل من.

گفت زياد به خودت مغرور نشو دختر! اگر اين صدام لعنتي نبود، بهت مي‌گفتم که بچه‌مان مرا بيشتر دوست مي‌داشت يا تو را.

با بغض گفت: خدا لعنتت کند صدام که کاري کردي بچه‌مان هم نمي‌شناسدمان.

ولي آن روز صبح اين طور نبود. قوري کوچکش را گرفته بود دستش، مي‌آمد جلوي ابراهيم، اداهاي بچگانه در مي‌آورد و مي‌گفت بابايي.

خنده‌هايي مي کرد که قند توي دل آدم آب مي‌شد. ابراهيم نمي‌ديدش. محلش نمي‌گذاشت. توي خودش بود.

سعي کردم خودم را کنترل کنم، نتوانستم، عصباني شدم گفتم تو خيلي بي‌عاطفه‌اي ابراهيم، از ديشب تا حالا که به من محل نمي‌‌دهي، حالا هم که به اين بچه‌ها، جوابم را نداد، رويش را کرد آن‌ور.

عصباني‌تر شدم گفتم: با تو هستم مرد، نه با ديوار، رفتم روبه‌رويش نشستم، خواستم حرف بزنم که ديدم اشک تمام صورتش را خيس کرده.

گفتم حالا من هيچي، اين بچه چه گناهي کرده که ... .

رفتنش را ديدم، ديگر آن دلبستگي قبلي را به ما نداشت. دفعه‌هاي قبل مي‌آمد دور ما مي‌چرخيد، قربان صدقه‌مان مي‌رفت، مي‌گفت، مي‌خنديد ولي آن شب فقط آمده بود يک بار ديگر ما را ببيند، خيالش راحت بشود و برود.

مارش حمله که از راديو بلند شد، گفت عمليات در جزيره مجنون است. به خودم گفتم نکند شوخي‌هاي ما از ليلي و مجنون بي‌حکمت نبوده، که ابراهيم حالا بايد برود جزيره مجنون و من بمانم اينجا؟

فهرستي را يادم آمد که ابراهيم آن بار آورد نشان من داد گفت همه‌شان به جز يک نفر شهيد شده‌اند.

گفت چهره اينها نشان مي‌دهد که آماده رفتن هستند و توي عمليات بعدي شهيد مي‌شوند.

عمليات خيبر را مي‌گفت، در جزيره مجنون. تعدادشان 13 نفر بود. ابراهيم پايين فهرست نوشت چهارده و جلوش 3 تا نقطه گذاشت. گفتم کيه اين چهاردهمي! گفت: نمي‌دانم.

 لبخند زد و نمي‌خواستم آن لحظه بفهمم منظورش از آن 14 و آن 3 نقطه و آن لبخند چيست، بعدها يقين پيدا کردم آمده از همه‌مان دل بکند، چون نرفت مثل هر بار بند پوتين‌هاي گشاد و کهنه‌اش را توي ماشين ببندد، نشست دم در، با آرامش تمام بندهاي پوتينش را بست. بعد بلند شد رفت مهدي را بغل گرفت که با هم برويم به خانه عباديان سفارش کند ما پيش آنها زندگي کنيم تا بنايي تمام شود، توي راه مي‌خنديد. به مهدي مي‌گفت بابا تو روز به روز داري تپل و مپل‌تر مي‌شوي. فکر نمي‌کني اين مادرت چطور مي‌خواهد بزرگت کند؟

اصلا نمي‌گفت من يا ما، فقط مي‌گفت مادرت. مي‌گفت: اينقدر نخور بابا، خيکي مي‌شوي اذيتش مي‌کني. باشد؟

وقتي در زد و خانم عباديان آمد، يکي از بچه‌ها را داد دستش، ازش تشکر کرد، دعاش کرد که چقدر زحمت ما را مي‌کشد. بخصوص براي مصطفي، که آنجا به دنيا آمده بود و تمام بي‌خوابي‌ها و سختي‌هاي آمدنش روي دوش او بود اگر ابراهيم نبود. مي‌خواست حسابش را صاف کند با تشکرهايي که مي‌کرد يا عذر‌هايي که مي‌خواست.

به من گفت: مثل هميشه حلالم کن، ژيلا.

خنيد و رفت.

دنبالش نرفتم. همان جا ايستادم و نگاهش کردم که چطور گردنش را راست گرفته بود و قدش از هميشه بلندتر به نظر مي‌رسيد. که چطور داشت مي‌رفت. که چطور داشت از دستم مي‌رفت و چقدر آن لباس سبز بهش مي‌آمد. از همان لحظه داشت دلم براش تنگ مي‌شد. مي‌خواستم بدوم بروم پيشش؛ نشد، نرفتم، نخواستم، به خود مي‌گفتم باز مي‌گردد. مطمئنم.

اما حالا آمدم معراج شهدا و بالاي تابوتش نمي‌خواستم ببينمش تا مطمئن شوم خود ابراهيم است. مي‌خواستم خودم را گول بزنم که جنازه سر ندارد و مي‌تواند ابراهيم نباشد و مي‌توانم باز منتظرش باشم. اما نمي‌شد. خودش بود. آن روزها زده بود به سرم. هر کسي مرا مي‌ديد، مي‌فهميد حال عادي ندارم و خودم هم فکر نمي‌کردم زنده بمانم. يقين داشتم تا چهلمش زنده نمي‌مانم. قسمش مي‌دادم، التماسش مي‌کردم، به سر خودم مي‌زدم که مرا هم با خودش ببرد و ...

منبع:روزنامه جام جم

مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت