گفت‌وگوی انتقادی با عبدالرحمان شلیلیان

چالش با کارگردان سریال «بچه‌های گروهان بلال»

عبدالرحمن شلیلیان، کارگردان سریال «بچه‌های گروهان بلال» که این روزها از شبکه یک سیما پخش می‌شود با لبخند پذیرای ما بود. در طول مصاحبه‌ها، انتقادهای زیادی به او کردیم ولی با روی گشاده پذیرفت و در نهایت حاصل مصاحبه چیزی است که در ادامه خواهید خواند، شد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :



شما از بچه‌های گروهان بلال بودید، آیا مبنای قصه واقعی است‌؟

بله مبنای سریال واقعی است، منتها از خاطرات هشت سال دفاع مقدس بهره گرفتم، اما رویداد گروهان بلال به سال 67 و اواخر جنگ مربوط می‌شود. از خاطرات دوران هشت سال دفاع مقدس بهره گرفتیم و خاطراتی که داشتم در برخی موارد استفاده کردیم.

به رخدادهای واقعی وفادار نبودید؟

وقتی از دریچه یک مدیوم هنری قرار است موضوعی را طرح کنیم، بحث خیال و تخیل به این ماجرا ورود می‌کند. گاهی واقعیت‌ها را دگرگون و جابه‌جا می‌کنیم، اما تقیدی به معنای واقعی نداریم.

جواب به این سوال در ادامه مصاحبه تبدیل به دردسر می‌شود. یعنی به متن اتفاقات واقعی وفادار نبودید؟

ادعایی ندارم که به یک اتفاق واقعی وفادار بودم. من یک فیلمنامه را به تصویر کشیدم.

ورودی سریال با یک نبرد تن به تن میدانی آغاز می‌شود. آرزوی طرفداران نمایش و فیلم در حوزه دفاع، دیدن وجوه حماسی جنگ است که برای نسل سوم و چهارم و حتی نسل‌های بعدی همچنان در مقام مطالبه باقی مانده است. شما این آرزو را در قسمت اول برآورده می‌کنید، اما ساختار قصه تغییر می‌کند و بقیه سریال وارد یک فضای توصیفی می‌شود از نوجوانانی که می‌خواهند وارد جنگ بشوند تا یک فرمانده‌ای که آسیب دیده است. این تلورانس که با هیجان و حادثه شروع می‌شود و پنج قسمتی که تا الان پخش شده، کاملا فضای توصیفی است و به ریتم لطمه می‌زند. خودتان قبول دارید این ریتم یک مقدار به جذابیت‌های نمایشی لطمه می‌زند وبقیه قسمت‌ها دچار یک رخوت دراماتیک می‌شود.

با جنگ شروع کردیم، اما این‌طور نیست که صفر تا صد نیروها در خط بودند و درگیرهای فیزیکی و جنگ ابزاری می‌کردند. ما خیلی از لایه‌های پشت جبهه را دیدیم که هیچ وقت قرار نبود سلاح در دست بگیرند. کسانی در خط مقدم بودند، اما دیده نشدند. کلیشه‌هایی که همیشه برای ما در این چند سال پس از جنگ، در حوزه‌های نمایشی جنگ شاخص شد، واقعا به عنوان یک کلیشه ماند و از نظر بیینده، تبدیل به تابو شدند. جنگ به معنی جنگ ابزار و نبرد تن به تن نیست. من خاطراتی که از واحد موتوری و تعمیرکاران دارم، فوق‌العاده است و قصه در آن جریان دارد. خیلی زیبا بود ای کاش ما به آنها می‌پرداختیم. من لایه‌های نادیده را قصد داشتم نشان بدهم. به ازای هر نیرویی که در خط بود ده برابر آن در پشت جبهه داشتند کارهای اجرایی می‌کردند. ما آن شاخصه جنگی را نباید نفر و نیروی رزمی ببینیم. کما این‌که تا می‌گوییم نیروی هوایی، فقط خلبان به ذهنمان می‌رسد. وقتی از عملیات‌ هوایی صحبت می‌کنیم، خلبان‌ها به ذهنمان متبادر می‌شوند، پس نیروهای پشتیبانی که در روی زمین هستند چه می‌شود؟ در این سریال اشراف داشتم که به سمت جنگ‌افزار نمی‌رویم. ما در سراسر قصه چند کلاشینکف و آرپی‌جی بیشتر نمی‌بینیم. دیگی که می‌جوشد و بچه‌های خودمان را پخته می‌کند این‌طرف میدان رزم قرار دارد. یعنی فیلمنامه کاملا توصیفی است.

زیباشناسی چنین درامی صرفا در دهه 60 مورد اقبال قرار خواهد گرفت‌. با این حجم کم از متغیرهای دراماتیک این درام، یک اثر دهه 60پسندی است و کارکرد امروزی ندارد؟ درام شما در دهه 60 فریز شده و یخ زده است.

از این دست قصه‌ها، کمتر ساخته شده و به معنی دیگری ساخته نشده است. این قصه مربوط به کسانی است که در گردان و در سینما و مدیوم‌های نمایشی قرنطینه شده‌اند. هر رزمنده‌ای که ساک دستش گرفت به خط مقدم اعزام نشد. پنج تا شش قسمت داستان ما در واحد پشتیبانی رخ دهد. از سوی دیگر شما دو جور روایت دارید. یک روایت،قصه‌ای تاریخی است که امروزی و با خلاقیت امروزی نمایش باید داده شود. یک جنس دیگر هم هست که قصه کلاسیک است و در حال و هوای خودش روایت می‌شود، من حال و هوای کلاسیک را ترجیح می‌دهم.

شما نمی‌خواستید دست به ترکیب حال و هوای دهه 60 بزنید؟

کشش و پسند قصه را باید در نظر گرفت. قصه من با شیوه دراماتیک زمان خودش سازگارتر است. من سال‌ها می‌خواستم این قصه را سینمایی روایت کنم. سینما اغوا‌کننده‌تر است و کشش و جذابیتش بیشتر است، مسائل حاشیه‌ای جذاب‌تری دارد. ولی برخی قصه‌ها فقط در قالب سریال جواب می‌دهد. به لحاظ این‌که ما با گزاره تعدد شخصیت‌ها مواجه هستیم. آرام آرام باید جا بیفتند.

الان شخصیت عنبری با ویژگی خاص پرخوری شناخته می‌شود و حتی شناسنامه‌دار نیست. شناسنامه‌دار یعنی شخصیت‌. اینها همان تیپ‌هایی هستند با یک ویژگی خاص. شش قسمت از سریال گذشته و هنوز برای آنهای شناسنامه ندارند، یعنی شخصیت نشدند و در فضای روایت کاملا رها هستند. جز رحیم اکبری، بقیه پادرهوا هستند.

سریال را کامل تماشا کردید؟

خیلی با دقت. هر شش قسمت را کامل دیدم. علت این‌که دیر آمدم، داشتم قسمت ششم را برای بار دوم تماشا می‌کردم.

مثلا کاراکتر یزدی را هم صاحب شناسنامه ببینید. نوجوانی است که بسیار عشق سلاح است و دوست دارم همیشه سلاح به‌دست باشد. اینها تیپ هستند.

یعنی یک ویژگی خاص دارند و با مثال عنبری خدمت شما عرض کردم تبدیل به شخصیت نمی‌شوند.

من اشتباه کردم که حین پخش قسمت ششم سریال با شما مصاحبه کردم. نمی‌دانستم قرار است خیلی حرفه‌ای با شما مصاحبه کنم. باید صبر می‌کردم قسمت دهم که پخش شد با شما مصاحبه می‌کردم. ما 40 درصد قصه‌مان باقی مانده است که در بسیاری موارد شما را اقناع خواهد کرد. در قسمت پایانی عقبه خودشان را تعریف می‌کنند و نشان می‌دهیم چرا و به چه علتی این عقبه دراماتیک را مطرح کردیم. هنوز به قسمت هشتم تا دهم که اوج ماجراست، نرسیده‌ایم. چهار قسمت هنوز مانده است و خیلی مایلم وقتی هر ده قسمت تمام شد، دوباره باهم گفت‌وگو کنیم.

شما می‌فرمایید نقاط عطف فیلمنامه و تجمیع تدریجی شخصیت‌پردازی در قسمت‌های پایانی است.

بله و به نظر ما اتفاقاتی می‌افتد که به سوالات شما در شخصیت‌پردازی توضیح می‌دهد. به دلیل تعداد نوجوانانی که محور قصه می‌شوند و در مرکز قصه هستند باید سریال را در تعداد بیشتری می‌ساختیم و به‌خاطر مشکلات سازمان مقدور نشد. در حال ساخت قسمت هشتم بودیم که گفتند چندین قسمت را کنار بگذارید و سریال را در ده قسمت جمع کنید. آن‌هم چه زمانی؟ وقتی من قسمت هشتم را تمام کردم.

شما طوری راجع به سریال صحبت می‌کنید که من 10 تا 12 قسمت بیشتر فرصت ساخت نداشتم. تصور کنید این پیروان فکر فریدون صاحب جمعی نویسنده کتاب سنگسار ثریا میم که مولف و ترویج‌کننده مساله اجباری نوجوانان در جنگ ایران و عراق است، در خارج از مرزها، یک قسمت از این سریال را بدون شخصیت‌پردازی تماشا می‌کند. من در شش قسمت سریالی که تا الان دیدم با یک مشت بچه نوجوانی مواجه‌ام که ایدئولوژی را به هیچ عنوان نمی‌فهمند، جنگ را نمی‌فهمند، انقلاب را نمی‌فهمند و اینها با یک توپ‌بازی مسؤول آموزش عقیدتی گول می‌خورند و طوری به نظر می‌رسد که با همین شیوه گول زده شدند و رفتند جلوی گلوله.

خیلی داری تند می‌روی و خیلی از آن‌طرف بام می‌افتی.

اینجا یک میدان مین است و بی‌ توجهی به زیباشنایی سریال باعث چنین قضاوت‌هایی خواهد شد.

وقتی رزمنده‌ای در سن نوجوانی است، شما از این منظر باید ببینی که چه چیزهایی می‌تواند برایش جذاب باشد. این جذابیت‌ها او را به کجا می‌رساند و به چه نقطه‌ای رهنمون می‌شود. خیلی مایل بودم کلیت این گروهان، شخصیت اول ما باشد. درست است که تک‌تک شخصیت این بچه‌ها قصه‌های فرعی را رقم می‌زنند، ولی نهایتا یک جمع واحدی هستند که قرار است به یک فینال برسد.

این نوجوانان یک عقبه ایدئولوژیکی باید می‌داشتند.

قطعا.

در سریال شما این زمینه ایدئولوژیک نیست.

در حد خود شخصیت‌ها باید دید. من هم با این قضیه موافق نیستم. بالاخره من بزرگ شده جبهه و جنگ هستم. وقتی جنگ شروع شد من 14 سالم بود. یعنی همین مسیر را طی کردم و نمی‌شود این توقع را از یک نوجوان داشت که تو دارای یک فلسفه خیلی خیلی عمیق برای به جنگ رفتن باش. این فلسفه در پروسه زمانی کسب می‌شود. اگر قرار بود ما تمام این پختگی و تمام ویژگی‌ها را برایشان قائل باشیم، حرکتشان در مسیر قصه، از خامی به پختگی رسیدن، بی معنی می‌شد. بپذیر که شخصیت‌های سست و ناپایدار می‌شدند.

با همین شیطنت‌ها و شوخ و شنگی‌ها و سبکسری‌هاست که بچه‌های گردان بلال جذاب می‌شوند. ویژگی و خصیصه انسان همین است که در حقیقت ویژگی ملائک را ندارد و فرشته نیست. انسانی است از عالم پایین، خاک و ماده، اما این انسان است که سیر تکاملی می‌تواند داشته باشد و به پختگی برسد. شما باید از این منظر سریال را تحلیل کنید.

شما بچه حزب‌اللهی‌های فیلمساز که در حوزه جبهه و جهاد دارید کار می‌کنید تصور می‌کنید که ما در دهه 60 بچه بودیم و هیچ تصوری از رزمنده نوجوان نداریم و با همین عبارت خوشگل دراماتیک حرف می‌زنید. شما یا من و امثال مرا دارید فریب می‌دهید یا خودتان مستحیل شدید در روشنفکری انسان‌گرایانه (اومانیستی). نه تنها شما بسیاری از همتایان شما دارید راجع به ابعاد انسانی رزمندگان با مردم و مخاطبانتان حرف می‌زنید. ابعاد تفکری نوجوانانی که به جبهه رفتند با انقلاب و اما م خمینی(ره) شکل گرفت. من در دوران نوجوانی صدها نفر مثل این دسته گل‌ها را دیده بودم. غیر ازاین بود که امام و انقلاب انگیزه اصلی آنها برای جنگیدن بود.

این انگیزه‌ها که شما می‌فرمایید انگیزه‌های غایی هستند. انگیزه اولیه خیلی وقت‌ها می‌تواند این چیزی که شما گفتید نباشد. شما در تاریخ معاصر قصه دریاقلی سورانی را حتما خوانده اید.

چه فیلم بدی هم با یک بازیگر نا مناسب ساخته شد.

انسان آرمانی در لحظه شکل می‌گیرد. به این خصیصه خیلی دراماتیک نگاه کن. یکی از ویژگی‌های شاخص انسان این است که در لحظه می‌تواند از بنیه خاکی خودش کنده شود و از بستر خاکی خودش را جدا کند و یک گام بالاتر برود. ویژگی آدم این است، این لحظه، لحظه اوج و رستاخیزی و نهایی است. حیف که قسمت آخر را ندیدی. انسان‌های وارسته در لحظات تصمیم‌گیری‌شان وارسته می‌شوند، در بقیه ایام همه ما مثل همدیگر هستیم. هر کدام از ما به صورت معمول 60 تا 70 سال عمر می‌کنیم، اما در 90 درصد این ایام شبیه یکدیگر زندگی می‌کنیم. آن لحظه‌ آسمانی که پیش می‌آید آدم‌ها را از یکدیگر متمایز می‌کند. به سریال من این‌طوری نگاه کن که برخی آدم‌ها هستند که عقبه متمایزی ندارند، اما خیلی ویژگی متفاوتی نداشته و در لحظه تصمیم گرفته‌اند ماندگار شوند.

چرا از الگوهای رایج فرار کردید؟

ترس. ترس از شعاری شدن. ترس از کلیشه شدن.

برای همین عکس امام‌(ره) را در سریال خیلی با تاکید نشان ندادید؟

عکس امام در سریال به حد نیاز هست و سعی نکن این مساله را تبدیل به ضعف سریال کنی. منتها از شعار پرهیز کردم، بخصوص در نوع به‌کارگیری ادبیات جبهه و جنگ. البته سعی کردم به چیزهایی که تجربه کرده بودم، توجه کنم، با همان زبان و با همان ادبیات. به نظر می‌آید ما اگر به ریشه‌ها و واقعیت ماجرا پایبند باشیم سریال از هر شعار و تکلف مبراست. تکلف آنجاست که به ما حکم می‌کنند اینها باید در جبهه عبارت «برادر» را استفاده کنند. قصه جایی خودش را پس می‌زند که همه انتظار جوان رعنای رزمنده که محاسنش خیلی پرپشت باشد ، دارنداین تصویر خیلی پر تکلف است. نخیر اینچنین نبودیم. بچه‌های نوجوان جبهه و جنگ کاری کردند کارستان، با قد و قامت نحیف با یک زبان الکن و با یک توان جسمی محدود. اگر ما بخواهیم یک سری شاخص‌های نمایشی را فرمایشی و دستوری تحمیل کنیم، بپذیر قصه‌های جنگ خیلی عبوس و ساده‌انگارانه می‌شود که کسی را با خودش همراه نمی‌کند و الان پسند بیننده نخواهد بود.

شما در بخش اول مصاحبه به من گفتی قصه‌ات ریتم تند و ضرباهنگ خیلی مدرنی ندارد. تصور بفرمایید ما اگر می‌خواستیم همین ویژگی‌ها را برای بچه‌ها قائل بشویم چه اتفاقی می‌افتاد. همه قرار نیست حد بالایی از تشرع و خیلی ویژگی‌های مرسوم را داشته باشند. واقعیت امر این نبود. بچه‌های نوجوانی که در جبهه بودند به لحاظ قلبی و درونی خیلی متحول شدند، ولی از همان ابتدا دارای شجاعت و ایمان زیادی نبودند. من خاطراتی از جبهه دارم که فراتر از کلیشه‌هایی است که به آن عادت کرده‌ایم.

من دیروز به تدوینگرمان (بابک رضاخانی) می‌گفتم. آقایی بود که دیسک کمر داشت و جبهه آمده بود، زمانی که ما هفده یا هجده ساله بودیم. متاهل و آدم ساده‌ای بود مال یکی از روستاهای اصفهان. آدم بشدت ساده‌ و معمولی بود. پمپ‌های آبی را باید تخلیه می‌کردند تا منطقه را آب برندارد. بچه‌های مهندسی آمدند آنها را نصب کردند و رفتند. هر آن احتمال داشت این پمپ‌ها ترکش بخورد. غروب من دیدم یک نفر خمیده و بسختی راه می‌رود و برایم جالب بود که این بنده خدا کیست و دارد چه کار می‌کند. رفتم دیدم همان بنده خدایی است که دیسک کمر داشت و متاهل بود. دوتا بچه معلول داشت و دیدم گونی‌های خاک را با داشتن دیسک کمر روی کولش گذاشته است و دور پمپ‌ها می‌چیند تا پمپ‌ها ترکش نخورند. جایی که سربازان بعثی یک‌ساعت بعد از این رویداد به دلیل چرخش آفتاب دید خوبی روی سنگرهای ما داشتند و هر آن امکان داشت با خناسه یا دوشکا پمپ‌های ما را بزنند. چهارچنگولی گونی‌ها را می‌چید و تا دیروقت هم این کار را ادامه داد ‌که برای پمپ‌ها حفاظ درست کند. آدمی که خیلی ساده و معمولی بود و مدت‌ها بود در مرز تیر و ترکش قرار داشت. فردای آن روز دیدم این آقا خمیده خمیده راه می‌رود. به دوستش گفتم این بنده خدا چرا مسخره بازی در می‌آورد؟ گفت: «این آقا دیسک کمر دارد و شرایط دیسکش خیلی وحشتناک است.» کار بزرگی که ایشان انجام داد حاصل تصمیم لحظه‌ای بود. بچه‌ها هیچ‌کدام پای این‌کار نیامدند چون کار سنگینی بود. این شجاعت و دلاوری را چه کسی دید. کنتراست شخصیتی و جذابیت ماجرا فوق‌العاده زیاد است؛ از آدمی که رستم هیکل و رعنا قامت نیست. من آدم‌هایی مثل او را در سریالم نشان دادم.

من وظیفه‌ام تندروی در مقابل شماست. سنگر من هم همین‌جاست در مقابل شما. با این تفاوت که این جدل کاملا دوستانه است و من فرصت دفاع آخر را به شما می‌دهم بدون آن‌که سوالی بپرسم.

من فکر کردم قرار است با روزنامه شما مصاحبه فرمایشی کنم. خیلی ممنون که طرح موضوع می‌کنید و از مصاحبه فرمایشی پرهیز می‌کنید. این هم جنگ شماست که از نظر من مقدس است. من به عنوان دفاع آخر، خاطره‌ای از یک مکانیکی می‌گویم که سرتاپای بدنش خالکوبی بود. توی بخش تعمیرگاه کار می‌کرد، تخصصش هم اتوبوس بود، موتورهای سنگین. مشتی قدیمی بود و یک فرزند پسر بیشتر نداشت که در خط مقدم جبهه می‌جنگید. پسرش شهید شد. او در تعمیرگاهی اطراف اهواز مشغول بود. گفتم بیایید برویم برای تشییع جنازه. دو سه تا از بچه‌ها جمع شدیم و با کلی این پا و آن پا کردن، ماجرا را به او گفتیم تا برای تشییع پیکر فرزندش به تهران برود. با خون دل ماجرا را گفتیم.

داشت کار می‌کرد. رفت توی سایه دیوار نشست و یک سیگار درآورد و دود کرد و سری تکان داد. منقلب شد. تصور شما از یک لات داش مشتی پر از خالکوبی چیست‌؟ لحظه تصمیم‌گیری ایشان بسیار مهم است. گفتیم اوس یحیی پاشو برو تهران. سیگارش را دود کرد و گفت کجا بروم؟ مگر خون این پسر من از سایر پسران من رنگین‌تر است؟ یک پسرم شهید شد، بقیه آنها که داخل جبهه دارند می‌جنگند. این‌همه پسر دارم. کی گفته من برای تشییع این یکی بلند شوم و به تهران بروم. این پسر یکی یک دونه پسرش بود.

(عبدالرحمان شلیلیان با گفتن این خاطره بلند بلند گریه می‌کرد و مصاحبه ما به پایان رسید.)

منبع: جام جم /رضا طریقت
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت