پایی که برای سربلندی ایران اتو شد
عبدالله خسروانی ماجرای شکنجه خود و بقیه افراد را تعریف کرد و گفت: همه زیر شکنجه های سخت و سنگین قرار داشتیم، اما لام تا کام حرفی نزدیم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ :
دوشنبه 1397/04/04 ساعت 09:03
زمانی که در تابستان سال ۶۷ قطع نامه ۵۹۸ توسط ایران پذیرفته شد اغلب جامعه فکر میکرد جنگ به پایان رسیده اما شاید بتوان پایان جنگ را وقتی اعلام کرد که اسرای ما از زندان های منحوس رژیم بعث عراق آزاد شدند.
آزادگانی که روزهای بسیار سختی را زیر شکنجه های وحشیانه حزب بعث گذرانده بودند و مجبور بودند دردهای خود را در غربت و دوری از خانواده تحمل کنند. بسیاری از این بزرگ مردان به قدری شکنجه شدند که حتی دیگر نتوانستند به آغوش خانواده برگردند و همانجا به شهادت رسیدند.
آنچه خواهید خواند خاطره ای است از آزاده سعید قدسی پور که از روزهای سخت اسارت اینگونه یاد میکند:
****
صبح یکی از روزهای فروردین سال ۱۳۶۳ ما را به اردوگاه بین القفسین انتقال دادند. نام این اردوگاه، رمادی دو بود. اما چون بین دو اردوگاه عنبر و رمادی قرار داشت، بچه ها به آن بین القفسین می گفتند. اسرای این اردوگاه به جز چند نفر همه در سنین هیجده و نوزده سال بودند. و این نشان از نقشه های بود که برای اسیران این اردوگاه کشیده بودند. از همان برخوردهای اول متوجه شدیم سربازان این اردوگاه نسبت به جاهای دیگر بسیار وحشی ترند. در بدو ورود، ما را به آسایشگاه هشت فرستادند.
هرشب عراقی ها تعدادی را به اتاق های شکنجه می بردند و وحشیانه شکنجه می کردند. آنها پای بچه ها را به چوب و فلک می بستند و با کابل های سنگین، به قدری می زدند که بی حس می شدند. بعد هم دست هاشان را روی طاقچه می گذاشتند و از بازو تا کف دست را با کابل سیاه می کردند. حجم شکنجه ها چنان زیاد بود که خود عراقی ها هم از نفس می افتادند. برای بعثی ها مهم نبود کسی زیر شکنجه بمیرد یا ناقص شود. از این رو بعضی زیر شکنجه، از هوش می رفتند. و بعضی هم با سر و دست شکسته و خونین برمی گشتند.
ساعتی که شکنجه شروع می شد، بلندگوهای اردوگاه با صدای بلند، ترانههای تند پخش می کردند. این سر و صدا باعث می شد که ما ناله های دوستانمان را نشنویم، که این خود یک شکنجه دیگری بود. در بین بچه ها افرادی بودند که عراقی ها به آن ها ابومشاکل می گفتند. همیشه ابومشاکلها بیشتر از بقیه تحت فشار بودند و باید هر لحظه منتظر گزند بعثی ها باشد. این، زهر چشم گرفتن ها نشان از نقشه پنهانی دشمن نابکار داشت که ما از آن بی خبر بودیم.
اما چیزی نگذشت که هدف اصلی آنها رو و وحشی گری ها گذشت، شروع به آموزش نظامی و مراسم صبحگاهی کردند.
اسرای عراقی در ایران علیه صدام شعار می دادند و رژه می رفتند. این اتفاق دشمن را به فکر انداخت تا آنها هم از اسرای ایرانی چنین استفاده هایی بکنند آنها می خواستند پس از این آموزش ها، ما را به شهر ببرند و وادارمان کنند تا مقابل عکس صدام رژه برویم. اما از نظر ما این یک ننگ بود.
عراقی ها از هر راهی که می توانستند ما را اذیت می کردند. مثلا هفته ای یک بار، دندان پزشک می آمد و می گفت: هرکس دندان درد دارد فقط برای کشیدن مراجعه کند. کسی حق نداشت حرف از پر کردن دندان بزند. دکتر برای کشیدن دندان خراب، آمپول می زد اما دندان دیگری را می کشید. در نتیجه دندان درد مان هم ادامه داشت؛ ضمن آنکه یک دندان سالم را هم از دست داده بودیم.
روزها معمولا آب قطع بود و بچه ها در مواقعی که نیاز ضروری به آب داشتند، آب بارانی را که در گودال های اردوگاه جمع شده بود با لیوان یا قوطی جمع آوری می کردند تا از آن استفاده کنند. برای شستن ظرف یا دوش گرفتن اضطراری، بین نیم الی یک ساعت آب را باز می کردند. در این زمان کوتاه سعی می کردیم ابتدا حبانه را پر کنیم تا آب برای نوشیدن داشته باشیم. سپس به کارهای دیگر می پرداختیم. محدودیت های غذایی و گرسنگی دایمی، مشکل رایج تمامی اردوگاه ها بود. ولی مهم ترین نگرانی ما تبلیغات علیه کشورمان بود.
در همان روزهای اول، من به آسایشگاه یک رفتم و با اینکه فضا خیلی سنگین بود، کارهای فرهنگی مثل دعا و تئاتر و شعرخوانی را شروع کردیم. بعضی شب ها عبدالله خسروانی برای بچه ها سخنرانی می کرد. بعضی شب ها هم من مطالبی از مقاومت و تاریخ اسلام و انقلاب و غیره میگفتم. عبدالله خسروانی سرباز و اهل شهرستان ممسنی استان فارس بود. چون قیافه اش بزرگ تر از بقیه نشان می داد یکی از ابومشاکل به شمار می رفت و بیشتر از بقیه شکنجه می شد. اما او که فوق العاده با اراده و متدین بود، خم به ابرو نمیآورد.
دو ماهی از این وضعیت کشنده گذشت. مجبور بودیم چاره ای بیاندیشیم چون ادامه این وضعیت غیر ممکن بود. قرار شد هر آسایشگاهی یک نفر را به نمایندگی انتخاب کند تا مجموع نماینده ها تصمیم لازم را بگیرند. این گروه عبارت بودند از: محمد ساردوئی نسب، علیرضا شیخ حسینی، امرالله صادقی، عبدالله خسروانی، مسعود شیخی، من و یکی دیگر که نامش را فراموش کرده ام. دوستان در جلسه پیشنهادهایی مطرح کردند. از جمله زدن یکی از عراقی ها. ولی به دلیل عواقب آن رد شد. یکی گفت: از فردا اعتصاب غذا کنیم. این پیشنهاد را همه پذیرفتند و قرار شد از فردا اعتصاب را شروع کنیم. در ابتدا ما هفت نفر با بچه های آسایشگاه مان صحبت کردیم و همه با هم عهد بستیم تا زمانی که عراقی ها دست از رفتار وحشیانه شان برنداشته اند، اعتصاب ادامه پیدا کند.
شب در جلسه ای که موضوع را با بچه های آسایشگاه یک در میان گذاشتم، همه با صلواتی استقبال کردند. به بچه ها پیامدهای اعتصاب را گوشزد کردم و گفتم: اگر اعتصاب چند روز طول بکشد، شرایط ما سخت خواهد شد. چون هیچ چیزی در آسایشگاه نداریم. باید همه عهد ببندیم که تا آخرین لحظه اعتصاب را نشکنیم. این بار هم، همه صلوات فرستادند. بعد از من، عبدالله خسروانی صحبت کرد و ماجرای شعب ابی طالب را مطرح کرد و به همه روحیه داد و گفت: انشاء الله وعده خدا محقق خواهد شد.
فردا صبح، سوت را زدند و همه برای آمار بیرون رفتیم. شروع کار، خیلی سخت بود. بعد از گرفتن آمار، با اشاره منصور محمود آبادی همه با هم به طرف اسایشگاه ها حرکت کردیم. عراقی ها که گیج شده بودند، با کابل و شلاق به بچه ها حمله کردند و شروع به کتک کاری کردند. ولی همه بی اعتنا به آسایشگاه ها رفتند.
از آن جایی که عراقی ها در اردوگاه جاسوسی نداشتند، نمی دانستند می خواهیم چه کار کنیم. آنها وقتی دیدند ما حتی صبحانه هم نگرفتیم، متوجه شدند موضوع جدی است. برای کسب تکلیف به طرف اتاق فرماندهی رفتند و عملا مقابله ما با آنها آغاز شد. همه منتظر عکس العمل های بعدی دشمن غدار بودند. ساعتی بعد اردوگاه، سربازان عراقی با عصبانیت و داد و بیداد آمدند و از آسایشگاه هفت، هفت نفر و از آسایشگاه ما نیز، عبدالله خسروانی را با خود بردند.
همه برایشان دعا کردیم. چون می دانستیم آنها را برای شکنجه میبرند. عصر آن روز، به تدریج ضعف ناشی از گرسنگی و تشنگی در صورت و چشم ها نمایان شد. عراقی ها برای گرفتن آمار آمدند و پرسیدند: غذا نمی خواهید؟ و چون
جوابی نشنیدند، رفتند. نماز مغرب و عشا را خواندیم. لب ها خشکیده و شکمها داشت به کمر می چسبید، ولی اراده ها قوی تر و مصمم تر شده بود. بعد از نماز برای بچه ها صحبت کردم و همه را به استقامت بیشتر دعوت کردم. بچه ها هم در پاسخ گفتند: تا پای جان ایستاده ایم.
روز بعد، کسالت و ضعف بیشتر بود. هنگام آمار باید به ستون پنج می نشستیم، ولی چند نفر از فرط ناتوانی سر جاشان دراز کشیدند. بقیه هم بی توجه به آمار، سر صف نشسته بودند. عراقی ها به آب و آتش می زدند که اعتصاب را بشکنند، ولی وقتی نتیجه نگرفتند، فهمیدند کاسه صبر اسرا لبریز شده است. روز بعد، عبدالله خسروانی را در حالی که به سختی شکنجه شده بود، آوردند. او با این که خیلی کتک خورده بود، به همه روحیه داد. سومین روز اعتصاب بود و تعداد افرادی که از ضعف و ناتوانی روی زمین افتاده بودند به پانزده نفر رسید.
نزدیک عصر، محمود رعیت نژاد به من گفت: لحظاتی خواب رفتم و در عالم رؤیا سید جلیل القدری را دیدم که گفت: صبر داشته باشید. من هم بلافاصله خواب محمود را برای بچه ها نقل کردم، چون این خود یک تقویت روحی بود. نزدیک غروب، رضا یکی از بچه های بهداری، از جلوی آسایشگاه عبور می کرد.
او را صدا کردم و از وضعیت بقیه آسایشگاه ها پرسیدم. گفت: همه وضعیت شما را دارند. بچه هایی را که برای شکنجه برده بودند، هنوز نیاورده اند. همه نگران شما هستند. چون از لحظه اول هیچ چیزی نداشته اید، ولی بقیه کمی ذخیره داشتند و ته بندی مختصری کرده اند. گفتم: هر طور شده خودت را به آسایشگاه ها برسان و موضوع خواب محمود را برایشان تعریف کن و بگو نگران ما نباشند.
حسین اختری که به خاطر قدرت بدنی اش از بقیه سرپاتر بود، یک حوله به رضا داد تا در دستشویی خیس کند و فشار نداده بیاورد. بعضی از بچه ها، با آب حوله لبی تر کردند و قدری چشم هاشان باز شد.
همین طور که به میله های پنجره چشم دوخته بودم، این جملات از دلم گذشت: خدای من! آیا بیشتر از این می خواهی ما را به امتحان بکشی؟ راضی به رضای تو هستیم. فقط در آخر مردود نشویم. نگاهم به مهدی طحانیان افتاد که بی رمق روی زمین دراز کشیده بود. چشم هایش خمار بود و پنجه های دستش، از شدت ضعف به طرف داخل جمع شده بود. همین که نگاهش به من افتاد لبخندی زد. من هم با لبخند جوابش را دادم. می خواستم بروم در انتهای آسایشگاه به بقیه بچه ها سری بزنم ولی نای راه رفتن نداشتم. ناگهان صدای یکی از سربازان عراقی را شنیدم که در حال باز کردن درها گفت: تا لحظاتی دیگر فرمانده اردوگاه ، برای سخنرانی خواهد آمد. همه در وسط اردوگاه جمع شوید.
تکانی خوردیم و احتمال دادیم عراقی ها می خواهند عقب نشینی کنند. آنهایی که توان داشتند، رفتند وسط و آنهایی که نمی توانستند، کناری دراز کشیدند.
فرمانده اردوگاه آمد و در مورد علت اعتصاب پرسید. بچه ها هم در مورد مراسم صبحگاه صحبت کردند و به تمام رفتارهای وحشیانه و غیرانسانی انان اشاره کردند. خرد شدن در چشمان افسر عراقی دیده می شد. سرش را با غضب تکان داد و گفت: که این طور. سپس در حالی که کینه از نگاهش می بارید با دندادن سبیلش را فشار داد و ادامه داد: از امروز دستور می دهم اموزش نظامی تعطیل شود و شکنجه و کتک کاری هم برچیده شود، مگر در مواد خلاف قانون اتفاق بیفتد.
سپس رو کرد به سربازان و گفت: دیگر به اینها اهانت نکنید. سربازان هم پا چسباندند. در آخر هم آه سختی کشید و سگرمه هایش را درهم کرد و گفت: حالا شما هم اعتصاب را بشکنید و بروید غذا بگیرید. نمی شد با او صریح صحبت کرد که تمام این شکنجه ها به فرمان تو بوده و سربازان فقط مجری دستورات بوده اند. او رفت و بچه ها هم به سمت دستشویی ها رفتند و برای بقیه که بی حال روی زمین افتاده بودند، آب آوردند. حدود یک ساعت طول کشید که همه غذا بگیرند و به آسایشگاه برگردند.
اینجا بود که عبدالله خسروانی ماجرای شکنجه خود و بقیه افراد را تعریف کرد و گفت: همه زیر شکنجه های سخت و سنگین قرار داشتیم، اما لام تا کام حرفی نزدیم. فرمانده اردوگاه، کف پای امیر شاه پسندی اتوی داغ گذاشت و هر دو پای او را عمیقا سوزاند. امیر چند بار زیر شکنجه از هوش رفته بود، اما مقاومت کرد. در واقع یکی از دلایل عقب نشینی عراقیها، مقاومت همین افراد بود. و اگر بقیه هم در حال اعتصاب نبودند همین بلا را به سرشان می آوردند. امیر شاه پسندی، از بچه های خوب کرمان بود. زخم های کف پایش تا پایان اسارت به همراهش بودند، و گهگاهی عود می کرد. وی هر چند وقت یک بار، به بهداری می رفت تا با وسایل بسیار ساده اردوگاه، گوشت های اضافه کف پایش را بردارند و دوباره ببندند.
منبع: فارس
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت