در رثای امام صادق(ع)
در رثای امام صادق(ع)
شعر از يوسف رحيمي
کوچه کوچه مدينه لبريز از
عطر و بوي محمّدي شده است
به تن شهر باز گشته حيات
غرق در رفت و آمدي شده است
*
دم به دم با دم مسيحائيت
منتشر مي کني حقايق را
به ديار مدينه مي بخشد
چشمهاي تو صبح صادق را
*
مثل جدّت مدينة العلمي
ششمين آفتاب انديشه
با بيان پيمبرانهي تو
شد به پا انقلاب انديشه
*
با شکوه تو تا هزاران سال
سرفراز است رايت شيعه
که به «قال الامام صادق» ها
زنده مانده هويّت شيعه
*
لحظه لحظه زُراره پرور بود
يابن طاها! نبوغ چشمانت
شده صدها مفضّل و جابر
ريزه خوار فروغ چشمانت
*
در عروج الهی ات هر دم
جان تو شوق بندگي دارد
نيمهی شب قنوت دستانت
درس عشق و پرندگي دارد
*
مست پرواز ميکند دل را
ربناي فصيح چشمانت
به جهان جان تازه بخشیده
لحظه لحظه مسيح چشمانت
*
يک شب بيقرار و باراني
که تو بودي انيس سجاده
از غم تو فراتِ خون مي شد.....
...زمزم چشم خيس سجاده
*
آن شبي که در آتش کينه
باغ ياس و شقايقت مي سوخت
هيزم و تازيانه آوردند
چقدر قلب عاشقت مي سوخت
*
اي محاسن سپيد آل الله!
دست بسته تو را کجا بردند
تن تو در مدينه بود اما
دلتان را به کربلا بردند
*
قلب تو مثل اين حسينيه ها
شب جمعه هميشه هيأت داشت
داغ هفتاد و دو گل پرپر
در نگاه ترت اقامت داشت
*
گريه بر داغ سيد الشهدا
شده بود افضل العباداتت
وقت روضه دل تو زائر بود
گوشهی قتلگاه ميقاتت
*
مجلست روضه خوان نمي خواهد
در حضورت اشاره اي کافي است
تا شود حجرهی تو کرب و بلا
گريهی شيرخواره اي کافي است
*
آن شبي که سه مرتبه آمد
خاتم الانبيا به ياري تو
از غروب غريب عاشورا
ياد مي کرد اشک جاري تو
*
....اين طرف بي کسي اهل حرم
آن طرف ازدحام و هلهله بود
اين طرف يک امام بي ياور
آن طرف يک سپاه حرمله بود
*
ديگر از کاروان عاشورا
چشم در خون نشسته اي مانده
تکيه گاهي به غير غربت نيست
آه نيزه شکسته اي مانده
*
يک نگاهش به غربت زينب
يک نگاهش به سوي جانان است
لحظه هاي تلاطم عرش و
لحظه هاي عروج قرآن است
*
ضربهی تيغ ها رقم مي زد
غرق خون، اعظم مصائب را
«أم حسبت...» به روي ني بردند
سر زخمي نجم ثاقب را
منبع:پرسمان دانشجویی