مهربان ترین انسان

درزمان های بسیار دور مردم مکه اعتقادات عجیبی داشتند و کارهای ناشایستی انجام می دادند . به جای پرستیدن خدای یگانه بت می پرستیدند به یک دیگر ظلم می کردند دختران نوزاد را در گور می گذاشتند و دفن می کردند...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مهربان ترین انسان

درزمان های بسیار دور مردم مکه اعتقادات عجیبی داشتند و کارهای ناشایستی انجام می دادند . به جای پرستیدن خدای یگانه بت می پرستیدند به یک دیگر ظلم می کردند دختران نوزاد را در گور می گذاشتند و دفن می کردند.

حضرت محمد این چیزها را می دید و غصه می خورد. برای این که از این محیط  و مردم دور باشد بیش تر وقت ها را بالای کوه حرا می رفت و عبادت می کرد.
محمد دیگر چهل ساله شد . یکی از شب های ماه رجب مثل همیشه محمد بابلای کوه حرا در غار نشسته بود و عبادت می کرد. ناگهان احساس کرد آسمان نورانی شده است. در میان نور فرشته ای آمد. فرشته رو به محد گفت: بخوان ای محمد!

محمد که کمی ترسیده بود گفت: چه بخوانم؟ من که خواندن نمی دانم.
همان لخظه کتابی پیش روی محمد باز شد و فرشته گفت: بخوان به نام پروردگارت که آفرید آسمان را.
و محمد همراه فرشته خواند. بعد از آن فرشته گفت: ای محد، من جبرئیل فرشته خدایم و تو پیامبر اویی.


به این ترتیب وظیفه سنگین حضرت محمد ظاهر شد او باید با مردم صحبت می کرد و آن ها را به خداپرستی و راه راست دعوت می کرد. محمد تصمیم گرفت به طور پنهانی این کار را ادامه دهد. و به این ترتیب 3 سال گذشت و خداوند به پیامبر وحی کرد که از این به بعد دیگر به طور آشکار مردم را به خداپرستی دعوت کند  و اول از همه از آشنایان و اقوام خود شروع کن. 
بعد از این ماجرا پیامبر امر خدا را اطاعت کرد، مهمانی ترتیب داد  و از اقوامش خواست  از بت پرستی دست بردارند و با صدای بلند اعلام کرد چه کسی به خدای یگانه ایمان می آورد و جانشین من می شود؟ از آن جمع علی برخاست و دعوت پیامبر را پذیرفت. از آن زمان به بعد  پیامبر بسیار از طرف قوم خود اذیت و آزار دید و مردم حتی خانواده اش را هم راحت نمی گذاشنتند..
بدین ترتیب محمد تصمیم گرفت به یثرب برود چون بیش تر مردم آن مسلمان بودند. از آن زمان یثرب را شهر پیامبر یا مدینه نبی نامیدند.
 
این مسئله ترس بت پرستان را بیش تر کرد بنابراین تصمیم گرفتند به او حمله کنند اما به خواست خدا پیامبر از این مسئله با خبر شد و هم چنان با کمک علی (ع)  به انتشار دین پرداختند . سال ها به همین منوال گذشت.
پیامبر شصت و سه سال عمر کرد. وقتی روز های برگزاری مراسم حج نزدیک شد پیامبر آماده بود تا به مکه برود و مراسم را برگزار کنند .
 
در این سفرجبرئیل به پیامبر نازل شد و آخرین رسالت را به او رساند. پیامبرنیز مردم را دور هم جمع کرد و گفت: بعد از من علی جانشین و نماینده من است.
پیامبر این را گفت نماز خواند و به خانه رفت و از علی خواست او را غسل دهد و کفن کند . 
چند لحظه بعد چهره پیامبر خندان شد، و مهربان ترین انسان کره زمین به دیدار خدایش رفت.

koodak@tebyan.com
تهیه: شهرزاد فراهانی- منبع: کتاب  پیامبران و قصه هایشان  

 

در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت