آسمان خراش

فرعون بر تخت بلندش نشسته بود و به نقشه ای که برای نابودی موسی و طرفدارانش کشیده بود فکرمیکرد. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آسمان خراش

فرعون بر تخت بلندش نشسته بود و به نقشه ای که برای نابودی موسی و طرفدارانش کشیده بود فکر  می کرد. نگاهی به وزیرش هامان کرد و با لبخند موذیانه ای گفت:"هامان برای من کاخ بلندی بساز. کاخی که سقفش به ابرها برسد."

هامان با تعجب به فرعون نگاه کرد وگفت: "تا ابرها؟"
فرعون گفت:" آری، حتی بالاتر از آن تا آسمان ها"

هامان، به خوبی منظور فرعون را از کاخی که تا آسمان برسد، نمی فهمید، اما گفت:
"بسیار خوب، خواهم ساخت"
هامان می دانست که نقشه فرعون عملی نمی شود. اما نمی توانست با فرمان فرعون مخالفت کند. بعد از آن گفت: "می توانم بپرسم منظورتان از ساختن چنین کاخ بلندی چیست؟"

فرعون گفت: "به زودی خواهی دانست. همان گونه که مردم مصر و پیروان موسی می فهمند.
آن ها به زودی در میابند که من فرمانروا و خدای برتر و بزرگ سرزمین مصر و حاکم بر آسمان آن خواهم بود. من از این کاخ بلند بالا خواهم رفت. به آسمان خواهم رسید و در آسمان به خدای موسی دست خواهم یافت و او را از آسمان، به زمین خواهم کشید."

هامان فرمان داد بهترین مهندس ها و معمارها از شهرهای مختلف آمدند و نقشه کاخ رویایی فرعون را کشیدند. به زودی، بناها دست به کار شدند. هر روز سنگ ها برهم چیده و طبقات قصر به آسمان نزدیک و نزدیکتر می شد. فرعون، هر روز از کاخ بازدید می کرد و منتظر روزی بود که آخرین طبقه کاخ ساخته شود.

یک روز هامان، پیش فرعون آمد و گفت: بنای کاخ به پایان رسیده است.

آن روز، روز شادی فرعون بود. با عده ای از همراهان، از طبقات اول کاخ بالا رفتند. پس از آن برایش کجاوه ای آوردند، فرعون در آن نشست و چند برده قدرتمند او را از طبقات کاخ یکی یکی بالا بردند. هرچه بالاتر می رفتند صداهای عجیبی می آمد. صدای پیچیدن باد در پنجره های سنگی!

تنها چند طبقه بیشتر نمانده بود تا فرعون به طبقات آخر برسد. یک دفعه صداها بلند و بلندتر شد. باد تندتر وزید، اما فرعون هنوز هم مصمم بود که تا آخرین طبقه بالا برود تا به خدای موسی دست یابد او را از آسمان به زمین آورد و مجازات کند.

یک طبقه به آخر مانده، صدایی شبیه رعد در کاخ پیچید، اما رعدی در کار نبود. دیوارهای سنگی کاخ بود که با وزش طوفانی سهمگین، ویران می شد و فرعون هم با پای برهنه به دنبالشان می دوید.
دو برده سیاه پوست، فرار کردن فرعون را تماشا می کردند. یکی از آن ها گفت: « فرعون می خواست خدای موسی را شکست دهد، اما خداوند او را شکست داد. اگر فرار نمی کرد نابود شده بود.»

koodak@tebyan.com

نویسنده: مرتضی دانشمند

تنظیم: فهیمه امرالله

شبکه کودک و نوجوان تبیان

در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط مجموعه : داستانک
آخرین مطالب سایت