عنکبوت بی تار
عنکبوت روی درخت توت بازی می کرد. چشمش افتاد به یک کرم ابریشم. کرم ابریشم پیله می بافت. عنکبوت با این که سیر بود، دهنش آب افتاد. دست هایش را جلو برد تا او را بگیرد و بخورد.
یک دفعه کرم گفت: « امری داشتید؟! »
عنکبوت دستپاچه گفت: « نه!»
کرم مشغول بافتن شد. عنکبوت فکرکرد کاش می شد او را به طرف دامش بکشد. دام از کرم خیلی دور بود. کرم دوباره نگاهش کرد و گفت: « هنوز که این جایی! کار و زندگی نداری؟! »
عنکبوت نقشه ای کشید. گفت: « چیزه ... امروز هر کاری می کنم تارم نمی آید. می شود به من یک کم تار بدهی؟ » کرم ابریشم دست از بافتن کشید. با چشم های سیاهش به عنکبوت خیره شد. عنکبوت دستپاچه گفت: « باور کن! »
کرم ابریشم دوباره مشغول بافتن شد و گفت: « چرا باید بهت تار بدهم؟! »
عنکبوت گفت: « خب ... خب ممکن است یک روز هم تار تو تمام بشود، آن وقت من به تو تار می دهم. »
کرم ابریشم باز به چشم های عنکبوت زل زد و گفت: « به یک شرط! »
عنکبوت گفت: « چه شرطی؟! »
کرم ابریشم گفت: « به شرطی که مثل من ببافی. » عنکبوت با خودش گفت: « تار را که بافتم، او را توی تار می کشم و می خورم. »
بعد گفت: « هر چی تو بگویی! »
کرم ابریشم سر یک گلوله تار را به عنکبوت داد. عنکبوت تار را از برگی به برگ دیگری چسباند. کرم گفت: « آن جوری نه! باید مثل من ببافی! »
عنکبوت گفت: « باشد باشد! مثل تو می بافم. »
کرم گوشه شاخه ای را نشان داد و گفت: « از این گوشه به آن گوشه! »
عنکبوت تار را بع یک گوشه چسباند. از این گوشه به آن گوشه. از این گوشه به آن گوشه. کرم ابریشم هی می گفت: « حالا این طرف. حالا آن طرف. حالا چپ، حالا راست! »
عنکبوت با دو تا دستش تند و تند می بافت. این طرف، آن طرف، چپ، راست. کرم بالای سرش آمد. گفت: « حالا بالا! بالاتر! »
عنکبوت ادای کرم را درآورد: « حالا بالا، بالاتر! کرم بی خاصیت! »
کرم ابریشم گفت: « چیزی گفتی؟ »
عنکبوت هول شد. از لای تارهای ابریشم به کرم نگاه کرد و گفت: « چیزه ... گفتم تمام نشد؟ »
کرم گفت: « چرا! دیگر تمام شد. »
عنکبوت خوش حال شد. یک گلوله ابریشم بافته بود وخودش وسطش نشسته بود. دست و پاهایش هی لای تارها گیر می کرد. گفت: « آهای کرم ابریشم! کمکم کن بیایم بیرون. »
دست هایش را برد جلو. تا وقتی کرم آمد، او را بکشد تو و بخورد. از لای تارها نگاه کرد. کرم ابریشم روی برگ توت نشسته بود. تکان نمی خورد. عنکبوت لجش گرفت. خواست یک کم بیاید بیرون. نمی توانست پاهایش را راحت حرکت بدهد. عصبانی شد. داد زد: « مگر با تو نیستم، می گویم من را بیاور بیرون؟! »
کرم ابریشم آرام آرام رفت سراغ پیله اش. دوباره مشغول بافتن شد. عنکبوت گفت: « با تو هستم ها! »
کرم ابریشم بدون این که نگاهش کند، گفت: « یک مدت همان جا بمانی بدنیست. شاید تو هم، یک روز، پروانه شدی! »
منبع: ماهنامه رشدنوآموز
تنظیم: فهیمه امرالله