آموزه هایی از سیر و سلوک سرداران شهید(12)
وی سرش، و آز. پی. جی روی شانهاش، مثل نیروهایی شده بود که میخواستند بروند جلو. به فرمانده گردانمان گفتم. صدایش کرد: « حاج مهدی!» برگشت، گفت: «شما کجا میرین؟» گفت: «چه فرقی میکنه؟ فرمانده که نباید همش بشینه تو سنگر. منم با ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ :
پنج شنبه 1385/08/25
جان به کف
اول من دیدمش. با آن کلاه خود روی سرش، و آز. پی. جی روی شانهاش، مثل نیروهایی شده بود که میخواستند بروند جلو. به فرمانده گردانمان گفتم.
صدایش کرد: « حاج مهدی!»
برگشت، گفت: «شما کجا میرین؟»
گفت: «چه فرقی میکنه؟ فرمانده که نباید همش بشینه تو سنگر. منم با این دسته میرم جلو.»
«از خاطرات شهید مهدی زینالدین»
لینک ها:
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت