راز پیراهن خونآلود یک شهید
راز پیراهن خونآلود یک شهید
شهیدان امیری، پرستوهای عاشقی بودند که سفر خود به معراج را از معراج الرضا(ع) آغاز کردند و ندای هل من ناصر خمینی کبیر (ره) را لبیک گفتند.
مادر شهیدان محمود و علی امیری از لالههای کربلایی خود میگوید:
هنوز محله صاحبالزمان(عج) در گلشهر نبود که ما به این محله آمدیم. در سال 65، پسر کوچکترم محمود، به جبهه رفت و شهید شد. چندی بعد، علی هم راه برادر کوچکترش را پیش گرفت و به جبهه رفت. علی بعد از 12 سال چشم انتظاری به خانه بازگشت، اما از او فقط تکهای استخوان مانده بود.
فرزند کوچکترم محمود در سال 46 در روستای شورآب از توابع تربت جام به دنیا آمد. او 5 بار به مناطق عملیاتی رفت و در آخرین بار، در حالی که لباس سربازی به تن داشت، به درجه رفیع شهادت رسید.
محمود در روستا چند سال به درس و تحصیل مشغول بود و وقتی به مشهد آمدیم، سرش را به کار بند کرد. با شروع انقلاب و تشکیل بسیج، علی به همراه محمود به مسجد رفتند و در پایگاه بسیج محله ثبت نام کردند. از همان ابتدا، در گشتهای شب شرکت داشتند و در سرما و گرما نگهبانی میدادند. پس از مدتی، محمود تصمیم گرفت به جبهه برود تا ندای یاری امامش را در جبهههای نبرد لبیک گوید. به مسجد محله آمد و از پایگاه مسجد موسی بن جعفر(ع) به جبهه کردستان اعزام شد.
او در عملیاتهای متعددی شرکت داشت تا اینکه سر انجام در عملیات کربلای 1 که برای آزادسازی منطقه مهران انجام شده بود، در 19 سالگی به فیض شهادت نائل آمد. همرزم وی که تا آخرین لحظات در کنار او بوده، میگفت که محمود در اثر اصابت خمپاره به شهادت رسیده است.
لباس خونی...
محمود بارها از منطقه به خانه برمیگشت. اما پس از مدتی کوتاه، تاب نمیآورد و دوباره راهی جبههها میشد. یک بار وقتی برای مرخصی به منزل آمده بود، دیدم که لباس محمود آغشته به خون است. علتش را از او پرسیدم، زیر لب گفت جنازه حمل میکرده، اما وقتی زیرپوش خونی و بدن زخمی او را دیدم، فهمیدم که مجروح شده و نمیخواسته که درد و ناراحتیاش را به خانواده بگوید.
ماجرای ازدواج...
یک سال و نیم بعد از ازدواج و در آخرین اعزامش به جبهه، وداع تلخی با خانواده و همسرش داشت، چرا که منتظر به دنیا آمدن فرزندش بود. به ما سفارش کرد که نام فرزندش را از ائمه معصومین انتخاب کنیم و خودش به جبههها بازگشت. ما نیز نام فرزندش را علی اکبر گذاشتیم. فرزندی که پدر، هیچگاه روی زیبای او را ندید.
شهید علی امیری
شش ماه بعد از خبر شهادت محمود، برادر نتوانست تاب بیاورد و قصد جبهه کرد. به او میگفتیم که بگذار یک سال از شهادت محمود بگذرد، اما علاقه زیاد او به جبهه، او را به میدانهای نبرد کشاند.
علی نیز مانند برادرش در روستای شورآب به دنیا آمد. در روستا به مکتبخانه میرفت و دیوان حافظ و قرآن را یاد گرفته بود. پس از انقلاب نیز همیشه همراه با پدر و برادر در راهپیماییها شرکت میکرد و در بسیج محله فعالیت داشت. او نیز از مسجد موسی جعفر(ع) به شلمچه اعزام شد. علی قبل از رفتنش، چهار دختر داشت و از به دنیا آمدن دختر کوچکش، فاطمه، فقط دو ماه میگذشت.
علی در جبهه، آرپیجی زن بود. پس از مدت کوتاهی که سراغش را میگرفتیم، دیدیم که هیچ خبری از او نیست. چشم انتظارش بودیم. تا پایان جنگ، منتظر ماندیم که نامش را در لیست اسیران جنگی پیدا کنیم. تمام اسیران به میهن بازگشتند، اما هیچگاه خبری از علی نبود. دیگر مطمئن شده بودیم که علی هم شهید شده است.
با چشمانی منتظر و دلهایی مالامال از شوق دیدار، 12 سال را گذراندیم. تا اینکه در سال 77، علی به خانه آمد، اما از او تنها چند تکه استخوان و پلاکی که گروههای تفحص در شلمچه یافته بودند، باقی مانده بود.
چند خصلت از شهید...
علی از دوران کودکی، فردی خوش اخلاق و خوش برخورد بود. بازی کردن در کوچهها عادت او شده بود و خیلی هم از نشستن خانمها بیرون از خانه بدش میآمد. همچنین علی اهل بد دهانی نبود. با اینکه شنیدن فحش و ناسزا از کودکانی که در روستا همبازی او بودند، رفتاری عادی به نظر میآمد، اما من هیچگاه از زبان پسرم ناسزا نشنیدم.
بی تاب برادر...
علی، گچکار بود. همیشه کارش را خوب انجام میداد و همکارانش از او راضی بودند. دوستش برایمان تعریف میکرد که بعد از شهادت محمود، علی، آن علی سابق نبود. دیگر رمق کار کردن نداشت و خیلی وقتها میدیدم که هنگام کار کردن، چشمان علی از دوری برادرش گریان است. انگار روی زمین نبود و تمام فکر و ذهنش شده بود رفتن به جبهه. پس از مدتی علی هم به جبهه رفت و خیلی زود، برادرش را در آسمانها ملاقات کرد.
خبر شهادت...
خواب پسرم را زیاد میدیدم. یک بار قبل از شهادتش، علی به خوابم آمد. او از جبهه برگشته بود و من در خانه با او گرم صحبت بودم. داشتیم با هم درد دل میکردیم که ناگهان علی به سوی آسمان پرکشید، پرواز کرد و در ابرها ناپدید شد. آن زمان فکر نمیکردم که این خواب، خبر شهادت پسرم باشد، اما بعدها فهمیدم که چه زود خوابم تعبیر شده است!
روایت غمانگیز دایی شهید
علی زودتر از بقیه به مشهد آمد که پیش من کار کند. اهل کار بود و در کار، کم نمیگذاشت. خیلی کم صحبت میکرد و آدم ساکتی بود. به او میگفتم از سنگ صدا درمی آید، از تو صدایی در نمیآید... اما باز هم او چیزی نمیگفت!
پس از اینکه خبر شهادت برادرش را شنیده بود، میدیدم که علی در حال گریه کردن است. میگفت نمیتواند یاد محمود را فراموش کند. آخرین روزی که با هم کار میکردیم، حال و هوای خوبی نداشت و بی آنکه چیزی بگوید به خانه رفت.
شب هنگام، همسرش به در خانه ما آمد و گفت که علی فردا به جبهه میرود، ولی من باور نکردم. صبح زود به دنبال علی رفتم، اما گفتند که قبل از طلوع آفتاب با نیسان به همراه دوستانش به پادگان رفته است. در آن هوای سرد رفتم به پادگان تا او را از رفتن به جبهه منصرف کنم. او را با بلندگو چند بار صدا زدند اما خبری از او نشد. حتی وقتی بسیجیها از پادگان بیرون میآمدند، او را ندیدم. انگار خبر داشت که میخواهم منصرفش کنم و خودش را از من پنهان میکرد که رویم را زمین نیندازد!
به خانه آمدم و همراه با مادر شهید به راه آهن رفتیم تا آنجا پیدایش کنیم. راه آهن شلوغ بود و هرچه گشتیم، باز هم علی را پیدا نکردیم، انگار قسمت نبود که برای آخرین بار رویش را ببینم. چرا که بعدها فهمیدم علی زودتر از من با همسر و خانوادهاش، در راه آهن وداع کرده بود. میدانم که علی ما را میدید، اما من دیگر هیچ گاه او را ندیدم.
مدتی بعد، علی با لباس بسیجی و با پای برهنه به خوابم آمد و در حالی که از زیرزمین بیرون میآمد، به من گفت: «مرا ببخش که بدون خداحافظی رفتم، حالا برای خداحافظی آمدهام...»
بعد از 12 سال که جنازهاش پیدا شد، همرزم علی که تا آخرین لحظات در کنار او بوده، به من گفت: «علی خط شکن بود. در حین عملیات، گلولهای به او اصابت کرد و زخمی شد. من او را به سر شانه انداختم و زیر باران گلوله و توپ و خمپاره به عقب برگرداندم. علی هنوز زنده بود و داشت با من صحبت میکرد. دیگر توان نداشتم و علی را کنار درختی خواباندم تا کمک بیاورم. اما هرگز نتوانستم برگردم. اگر علی هنوز هم زنده بوده، به دست عراقیها افتاده بود.» آن زمان عراقیها، سر رزمندههای ایرانی را میبریدند تا پاداش بگیرند.
بعد از 12 سال که استخوانهای علی برگشت، من برای تحویل جنازه علی رفتم. متوجه شدم که دست راست علی سالم باقی مانده و از بقیه فقط استخوان است که این استخوانها، سر هم نداشت. این اولین باری است که به مادر شهید میگویم، پسرت سر نداشت ...
باشگاه کاربران تبیان - برگرفته از تبلاگ: یادداشتهای کم و بیش روزانه من
مطالب مرتبط:
جوانی که گناهانش را مکتوب میکرد
شهید بابایی: من فخر فروشی نمیکنم