تبیان، دستیار زندگی
آنچه در این صفحه رقم خورده است، یادداشت‌های جوان شانزده ساله‌ای است که از چهارده سالگی، تقریباً همه کارهای روزانه‌اش را می‌نوشته و به قول معروف، محاسبه‌ای از اعمال خود به عمل می‌آورده است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جایم را در گلزار شهدا دیدم

دست‌نوشته‌های شهید رمضان


آنچه در این صفحه رقم خورده است، یادداشت‌های جوان شانزده ساله‌ای است که از چهارده سالگی، تقریباً همه کارهای روزانه‌اش را می‌نوشته و به قول معروف، محاسبه‌ای از اعمال خود به عمل می‌آورده است.


جایم را در گلزار شهدا دیدم

در این نوشته‌ها مطالب بسیار خیره‌کننده‌ای وجود دارد، که برخی از نکات مهم آن را برای آشنایی با رفتار بچه‌های جبهه و جنگ انتخاب كردیم. اگر چه این شهید در تیرماه گرم خوزستان و در روز 21 رمضان با لب روزه و در حال قرآن خواندن و نزدیک اذان مغرب به درجه رفیع شهادت نائل آمده است، لیکن مهم‌تر از آن، شناخت ابعاد معنوی این عزیزان از شهادت است.

معنای معنوی

من اکنون که کلاس سوم راهنمایی و 14 ساله هستم، تصمیم به نوشتن خاطرات و فعالیتم گرفتم. امیدوارم که یادگاری من باشد. من همیشه دلم می‌خواست که با کارها و فعالیت‌هایم، سطح آگاهی دانش آموزان را بالا ببرم، اما چون من دست تنها بودم، نمی‌توانستم کاری از پیش ببرم. به قول معروف یک دست صدا ندارد. اما خوشبختانه معلم‌های مدرسه ما فعال بودند.

گنج سعادت

رمضان رسید، ماه خدا، ماه عبادت، ماه یکتاپرستی، ماه روزه و ... چون من هنوز به سن قانونی نرسیده بودم، روزه به من واجب نبود، ولی من تعدادی از آن‌ها را گرفتم. در ماه مبارک رمضان شب‌ها در مسجد محل کلاس قرائت قرآن بود و من در آن شرکت می‌کردم. یکی از روزهای ماه مبارک رمضان را روزه گرفته بودم. این اولین روزه‌ای بود که من گرفتم.

خواب عجیبی دیدم. در خواب، شهادت خود را مشاهده کردم. در عالم خواب در گلزار شهدای شیخان بودم و همچنین متوجه شدم که من شهید شدم و خودم در حال مشاهده کردن قبرم بودم.

شمای شمع

مادرم مریضی سختی گرفت. پدرم او را همان شب به دکتر برد. وقتی آمد هیچ فرقی نکرد. مانند مار به خود می‌پیچید. شب تا صبح من نخوابیدم. صبح دوباره مادرم را به چند دکتر بردند و الحمدالله حالش کمی بهتر شد. در این مدت تمام کارهای خانه و نگهداری از خواهرم به عهده من بود. خداوند سایه پدر و مادر کسی را کم نکند.

پدیده پایداری

به خانه پدربزرگم رفتم و آنجا خبردار شدم که برادر زن عمویم «سید مجتبی سید رضوی» در جبهه شهید شده. نمی‌دانید که چه حالی پیدا کردم. او به خیل شهدای انقلاب پیوست و من بسیار احساس حقارت کردم از خدای بزرگ خواستم که «شهادت» را هرچه زودتر نصیب من بکند. خدایا، کی می‌رسد که من خونم را در راه اسلام و در راه انقلاب و کشورم بدهم؟ کی می‌شود که چشمم را باز کنم و ببینم در خون خود می غلطم؟ من که زنده بودن را سودی به حال خود نمی‌دانم، شاید «شهادت» من سودی داشته باشد.

روش روشن

بعد از آنکه از مدرسه آمدم با اینکه درس‌های زیادی داشتم و نزدیک امتحانات ثلث دوم بود، با این وجود به کمک پدرم به باغ رفتم و بعد به خانه آمده و درس را خواندم. به دلیل اینکه مشغول امتحانات ثلث دوم بودم و نیز به دلیل جلوگیری پدرم، از نرفتم به جبهه غصه می‌خوردم و همیشه منتظر لحظه‌ای بودم که برای رفتن اسم بنویسم، ولی امیدوارم که ان‌شاءالله بعد از امتحانات اگر خداوند متعال بخواهد به جبهه اعزام شوم.

جایم را در گلزار شهدا دیدم

شهاب توفیق (مرحله اول اعزام به جبهه)

مقداری با خدای خود مناجات کردیم از اینکه این موقعیت را نصیب ما کرد. بالاخره ساعت یک بعد از نصف شب به کرمانشاه رسیدیم و به مقر سپاه کرمانشاه رفته و شب را آنجا بودیم. صبح دوباره حرکت کردیم و به اسلام آباد غرب رسیدیم و به پادگان الله اکبر اسلام آباد غرب رفتیم. جمعه صبح 31/3/61 به این پادگان آمدیم. جمعه و شنبه را آنجا بودیم و تجهیزات کامل را تحویل گرفتیم و روز یکشنبه 23/3/61 با تجهیزات از پادگان الله اکبر خارج شدیم و به طرف گیلان غرب به حرکت درآمدیم. در راه عشایری را مشاهده می‌کردیم که آواره شده بودند و در کنار جاده‌ها در خانه‌های حصیری و در چادرها زندگی می‌کردند. وقتی به سنگر آمدیم خیلی ناراحت بودیم و می‌خواستیم که هرچه زودتر به خط مقدم برویم. به هر صورت وقتی به سنگر آمدیم من خوابم برد، در خواب، خواب عجیبی را دیدم. در خواب، شهادت خود را مشاهده کردم. در عالم خواب در گلزار شهدای شیخان بودم و همچنین متوجه شدم که من شهید شدم و خودم در حال مشاهده کردن قبرم بودم که یک نفر از من پرسید قبر جهانگیریان کجاست؟ من در همان عالم خواب خنده‌ام گرفت و رفتم که قبرم را به شخص نشان دهم که ناگهان با صدای بچه‌ها از خواب بیدار شدم.

رهسپار تا دیار عاشقان (مرحله دوم جبهه)

سه شنبه 16/9/61 بود. چون هوا برفی بود به پدر و مادرم گفتم دیگر بدرقه من نیایید و همین جا باهم خداحافظی کنیم. دل از همدیگر نمی‌کندیم.لحظات آخر بود. ممکن بود که همدیگر را نبینیم. چه لحظاتی بود لحظه خداحافظی، لحظه جدایی، لحظه وداع، لحظه آخر، لحظه گریه و محبت، لحظه فراموش ناشدنی و... تا سر کوچه که می‌رفتم مادر درِ خانه ایستاده بود و مرا نگاه می‌کرد. پدرم وقتی که می‌خواست به باغ برود با من خداحافظی کرده بود. او که خیلی دیر گریه‌اش می‌گرفت، آن روز گریه‌اش گرفت. چون دیگر معلوم نبود که همدیگر را ببینیم.

خدایا، کی می‌رسد که من خونم را در راه اسلام و در راه انقلاب و کشورم بدهم؟ من که زنده بودن را سودی به حال خود نمی‌دانم، شاید «شهادت» من سودی داشته باشد.

بینش روشن

از آنجایی که خداوند هوش و استعداد نسبتاً خوبی به من داده بود و از طرفی بعضی از بچه‌های کلاسمان در بعضی درس‌ها ضعیف بودند، لذا من خودم را در برابر این استعداد خدادادی مسئول می‌دیدم و بنا بر حدیث «زکاةُ العِلْم نَشْرُه» و درخواست بچه‌های کلاسمان، تصمیم گرفتم صبح‌های زود پیش از صبحگاه، کلاس تقویتی در دو درس هندسه و مثلثات بگذاریم.

تبسم نسیم

حتی هنگامی که دشمن زیاد اطراف ما را می‌کوبید، اگر کاری داشتیم آن را با خونسردی انجام می‌دادیم؛ زیرا حضرت علی(ع) می‌فرماید: در میدان جنگ کاسه سرت را به خدا قرض بده. در زیر خمپاره دشمن، اگر موقع ظهر یا غروب بود، جهت نماز جماعت به حسینیه می‌رفتیم، زیرا می‌دانستیم تا خدا نخواهد بیخود کشته نمی‌شویم؛ البته مواظب هم بودیم. بچه‌ها هم برایشان عادی شده بود.

این جملات، بخشی از دفتر شهیدی است كه در ماه رمضان، در پاسگاه زید عراق و بر اثر اصابت ترکش خمپاره به لقای معبود رسید. برای مطالعه خاطرات بیشتری از این شهید نوجوان، به اینجا مراجعه نمایید.

منبع:حوزه


باشگاه کاربران تبیان - ارسالی از: alihunter1

برگرفته از انجمن: فرهنگ پایداری