خاطرات سربازیات را بگو!
خاطرات سربازی ات را بگو!
به راستی، بیائید از زاویه ای دیگر از نگاه این دو گروه، به این دوران بنگریم:
خاطرات سربازی ات را بگو:
یکی می گوید:
سالها پیش سرباز بودم زاهدان، البته كمی دورتر از زاهدان یا شاید بشود گفت كمی دورتر از كمی دورتر. پاسگاهی بود در یك دشت كه گیاههای خودرو یا علف هرز گاهی مجال رشد یافته بود و گاهی هم نه. این پاسگاه در كنار جاده بود.
یعنی وقتی از زاهدان راه میافتادی به سمت جنوب وقتی كوهها و تپههای جاده را ول میكردی و میخوردی به این دشت تا انتهای دست كه دوباره میخورد به كوهها و تپهها، فقط یك ساختمان به چشم میخورد و آن هم ساختمان پاسگاه بود، پاسگاه سمت راست جاده بود و در مقابل آن هم در فاصله محسوسی با پاسگاه چند سیاهچادر بود از چند خانواده كه مجموعه قوم و قبیلهای میشدند در كناره یكی دو حلقه چاه آب و یكی دو تك درخت. شبهایش هم پر از ستاره بود و اگر نگهبان پشت بام بودی بام آسمان جای سرگرمیات میشد و دنبال كردن ستاره در آن آسمان شب و سكوت و سكوت و سكوت. (حالا اینقدر هم رویایی نبود، هر روزش ماهی و هر ماهش سالی گذشت، اصلا انگار زمان آنجا مرده بود از بس كه سكوت داشت، ولی خب چه میشود گفت، آدمی از هر چه فاصله میگیرد، دوستش دارد. حتی سربازی در آن پاسگاه دور یا شاید دورتر از آن با همه خاطرات) آنجا برق نبود البته آب هم نبود. یعنی آب را باید میرفتیم از سر همان یكی دو حلقه چاه سیاه چادرها با سلام و صلوات برمیداشتیم و برق را هم كه از جایی نمیشد برداشت. فانوس هم نداشتیم، چراغ قوه كه قربانش، شیشه اكسپكتورانت را گازوئیل میكردیم و یك فتیله و این میشد منبع نور برای... فكر میكنید چند نفر؟ بله بیشتر از 30 نفر. البته دروغ نگوییم فانوس بود آن هم یكی كه در اتاق فرماندهی بود. از این شیشههای شربت سینه هم یكی دوتای دیگر هم بود در توالت و....
همه آنهایی كه دوره سربازی رفتهاند از سختی این دوره سخن میگویند اما این سختیها سالها بعد خاطرههایی میشود كه البته معمولا با كمی چاشنی اغراق میتوان از آنها برای پر كردن وقت و گرم كردن محفلهای دوستانه و خانوادگی استفاده كرد
آستانه غروب قبل از اینكه سربازان پاسگاه وظیفه اصلیشان را انجام دهند، یعنی كمین كردن یا قرار گرفتن در مكانی كه احتمال میرفت اشرار یا قاچاقچیان از آنجا محموله رد كنند و ما باید با آنان درگیر میشدیم... البته هر شب یك جا میرفتیم. بله آستانه غروب قبل از اینكه سربازان پاسگاه وظیفه اصلیشان را انجام دهند، انواع بازیهای سرگرمكننده میكردند، در آن تاریكی كه همه منبع نور همان شیشه بود دوستی داشتم كه عموما با من بازی میكرد و همیشه هم برنده میشد. این را هم بگویم اولین شبی كه رفتیم كمین، من بودم با یك پتو سربازی و هوا تا جایی كه میتوانست سرد بود. اولین باری بود كه رفته بودم كمین، آسمان شب بالای سرم اینقدر كه گفتم خوشگل نبود، عین فحش بود چراكه نمیگذاشت صبح شود. سرما به مغز استخوانم زده بود و مثل سگ دور از جان شما میلرزیدم. گرگ و میش طلوع وقتی همه داشتند بازمیگشتند من مثل جنین توی خودم فرورفته بودم. یخ زده بودم نمیتوانستم بلند شوم، بچهها داشتند میرفتند كه سوار ماشین شوند و كسی یادش نبود من هم هستم و من نمیتوانستم بلند شوم. واقعا یخ زده بودم. حتی نمیتوانستم داد بزنم، نمیدانم كدامیك از بچهها صدایم را شنید و گفت: «اه یه بدبختی رو جا گذاشتیم» و برگشتند و من را همانطور فرو رفته در خود و یخ زده بردند پشت وانت انداختند. البته آنها سربازهای قدیمی بودند و كیسه خواب داشتند. از شبهای بعد من با هشت تا پتو میرفتم كمین و هرچه لباس داشتم هم میپوشیدم.
دیگری می گوید:
من از سربازی خاطره ندارم، حیف...
وقتی به من گفتند از سربازی بنویس، گفتم كسی كه سربازی نرفته است چطور باید از سربازی بنویسد. بعد به خودم نگاه كردم و دیدم آنها حق دارند به من زنگ بزنند و بگویند از خاطرههای سربازی بنویسم.
آنها پیش خودشان فكر كردهاند كه مرد است و دوره سربازیاش. حتما وقتی گفتم كه سربازی نرفتهام پیش خودشان گفتهاند: ای داد بیداد، همین است كه اینقدر حساس است و تا میگوییم بالای چشمت ابروست، ناراحت میشود.
نگو كه، سربازی نرفته و مرد نشده است. با وجود همه این حرفها موضوع اصلی كه سربازی نرفتن من و خاطره نداشتن از دوره خدمت زیر پرچم است به قوت خود باقی است.
حقیقت این است كه میخواهم از سربازی نرفتن و حسرت خاطرههای سربازی نداشتن بنویسم.
حالا همیشه وقتی به عقب برمیگردم و به سالهای از دست رفته نگاه میكنم، بعد از پایان دوره تحصیلم، انگار چیزی كم دارم.
همه آنهایی كه دوره سربازی رفتهاند از سختی این دوره سخن میگویند اما این سختیها سالها بعد خاطرههایی میشود كه البته معمولا با كمی چاشنی اغراق میتوان از آنها برای پر كردن وقت و گرم كردن محفلهای دوستانه و خانوادگی استفاده كرد.
من و امثال من كه به سربازی نرفتهایم وقتی نوبت خاطرههای شیرین و تلخ سربازی میشود، باید سكوت كنیم.
هر چقدر هم كه از خاطرههای دوران نوجوانی و جوانی و شلوغ كاریها و شیطنتهایمان بگوییم، باز هم انگار یك چیز خیلی مهم را برای تعریف كردن و پز دادن از دست دادهایم. امثال من حرفی برای گفتن نداریم و درك نمیكنیم كه در سرما و گرما كشیك دادن با پوتین و لباس سربازی و اسلحه و فانسقه یعنی چه؟ نمیفهمیم وقتی میگویند چند ماه زیر آفتاب سوزان نقطه صفر مرزی كشیك دادن و آمادهباش بودن یعنی چه.
مجبوریم با حسرت به حرفهای آنهایی كه خدمت كردهاند گوش بدهیم. حتی نمیتوانیم سر دربیاوریم كه چه بخشی از خاطرات سربازی رفیقمان خالیبندی است.
بعضی وقتها فكر میكنم سربازی نرفتن یعنی انگار یك جایی از زندگی مردانهات را نقطه چین گذاشتهاند. وقتی به من گفتند از سربازی بنویس، گفتم كسی كه سربازی نرفته است چطور باید از سربازی بنویسد. آن وقت بود كه فكر كردم خاطره نداشتن از دوره سربازی خودش یك خاطره بد است. حیف!
ما نمیدانیم ترس از اضافه خدمت خوردن یعنی چه. نمیدانیم بعد از چند ماه آموزش نظامی و سینهخیز رفتن با اسلحه و میدان تیر و كلاغ پر، رفتن به مرخصی چه طعمی دارد حتی نمیتوانیم بفهمیم یعنی چه وقتی میگویند در فلان پادگان، فلان گروهبان و فلان سركار استوار حال سربازهای صفر كیلومتر را میگرفت و بعد، از سرباز جدیدی كه به همان پادگان رفته میپرسند راستی فلان سركار استوار هنوز همانجا هست یا نیست.
بعضی وقتها فكر میكنم سربازی نرفتن یعنی انگار یك جایی از زندگی مردانهات را نقطه چین گذاشتهاند. وقتی به من گفتند از سربازی بنویس، گفتم كسی كه سربازی نرفته است چطور باید از سربازی بنویسد. آن وقت بود كه فكر كردم خاطره نداشتن از دوره سربازی خودش یك خاطره بد است. حیف!
شما جوان عزیز:
جز کدام گروه هستید؟!
به دنبال تجربه این خاطرات هستید یا هنور در فکر فرار از تجربه خاطرات سربازی!
فرآوری: نسرین صفری
بخش خانواده ایرانی تبیان
منابع:برگرفته از دو مطلب جام جم آنلاین همراه با اضافات
مطالب مرتبط: