خواهر کوچک من
خواهر کوچک من
کتاب زیست را جلوی صورتم میگیرم تا قیافه اش را نبینم. آخر از دستش خسته شدهام. مامان از صبح زود این فسقلی را پیش من گذاشته و به خانهی مادربزرگ رفته است. مادربزرگ مریض است. اعصابم حسابی خرد شده و حوصلهی هیچ کاری را ندارم. این هم از جمعه که باید با کتاب زیست و سارا بگذرانمش.
کاش حداقل مامان سارا را با خودش میبرد. نگاهی به سارا میاندازم که دارد تند و تند آشغالهای روی زمین را میخورد. دانهای برنج میان انگشتان کوچکش نگه داشته و به آن خیره شده است. طوری که فکر نمیکنم هیچ دانشمندی این قدر مبهوت اختراعش شده باشد. بعد هم با کمال آرامش، جلوی چشم من آن را توی دهانش میگذارد. کتاب را گوشهای پرت میکنم.
به طرفش میروم و می گویم:«تخ، تخ، بده به من!»
دلم برایش میسوزد. به آشپزخانه میروم. شیشهی شیرش را برمی دارم و جلویش می گذارم. میخواهم بروم و فکری به حال امتحان زیست – یعنی همان بدبختی بزرگ فردا – بکنم که سارا دامنم را میکشد و با چشمهای عسلیاش به من میفهماند که خودت به من شیشه بده. نفس عمیقی می کشم وشیشه را توی دهانش میگذارم.
ساعت تقریبا چهار است. سارا سرش را روی بالش خرسی اش گذاشته و کمکم دارد به خواب میرود. به آشپزخانه میروم، مشتی آجیل توی دهانم میریزم و شروع به خواندن زیست میکنم، به فصل سوم که میرسم تصمیم میگیرم سری به سارا بزنم. هوا کمی سرد شده است. اما سارا توی هال نیست. با تعجب به بالش خرسی نگاه میکنم. به اتاق میروم، ولی آن جا هم نیست. دست شویی و حمام را هم میگردم، ولی پیدایش نمیکنم. حسابی نگران میشوم. آخر خانه کوچک ما جز این اتاق و آشپزخانه جایی ندارد که سارا بتواند به آن جا برود.
میخواهم در را باز کنم که میبینم در هم قفل است. یادم میآید مامان وقت رفتن در را قفل کرد تا یک وقت سارا از پلهها نیفتند. دستگیره را ول میکنم. میخواهم بروم و دوباره اتاق را بگردم که یک دفعه سرجایم خشکم میزند. قلبم به تپش میافتد و برای چند لحظه نفس نمیکشم. سارا خودش را از پشتی زیر پنجره بالا کشیده و روی لبهی بیرونی پنجره ایستاده است، جایی آن قدر خطرناک که مامان عیدها هم تمیزش نمیکند. اگر چیزی حواسش را پرت کند و سرش را برگرداند، از طبقهی چهارم به پایین پرت میشود. سارا با من بای بای میکند.
میخواهم بروم طرفش، اما میترسم بیافتد. آرام آرام قدم برمیدارم و به طرفش میروم. برایش شکلک در میآورم. ذوق میکند، میخندد و دوباره بای بای میکند. نزدیکتر میروم. دوباره برایش شکلک در میآورم و به زور میخندم. دستم را بازمیکنم و بهش میگویم:«میآیی بغل من؟» توی دلم میگویم:«اگر دلش نخواهد چی؟ اگر قدمی به عقب بردارد؟» نفس در سینهام حبس شده است که سارا توی بغلم می پرد. بوسش میکنم. تندتند اشک میریزم و محکمتر از همیشه بغلش میکنم، سارا هم مرا بوس میکند، کاری که شاید هیچ وقت نکرده باشد.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع: کانون پرورش فکری