تبیان، دستیار زندگی
خوشبختانه آن روز قبل از رفتن به مدرسه فراموش نكرده بودم كلیدم را بردارم. در را به آرامی باز كردم و وارد خانه شدم. مادر رو‌‌به‌روی اجاق گاز ایستاده بود و پشتش به من بود و من را نمی‌دید.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

وقتی فكر می‌كنیم، به كجا می‌رویم؟
فكر

خوشبختانه آن روز قبل از رفتن به مدرسه فراموش نكرده بودم كلیدم را بردارم. در را به آرامی باز كردم و وارد خانه شدم. مادر رو‌‌به‌روی اجاق گاز ایستاده بود و پشتش به من بود و من را نمی‌دید. سلام كردم و خیلی سریع به اتاقم رفتم. فكر كردم اگر فرصت مناسبی پیدا كنم و طوری كه مادر متوجه نشود لباس‌ها را توی ماشین لباس‌شویی بیاندازم؛ مادر متوجه نمی شود. اما متأسفانه زانویم زخم شده بود و مجبور بودم در آن هوای گرم شلوار بلندی بپوشم و ممكن بود همین باعث شود كه مادر كمی شك كند. از آن مهم تر ساییدگی روی شلوار بود.

در همین فكر‌ها بودم كه مادر در را باز كرد و در حالی كه می گفت: «لباس هایت را بده؛ می خواهم لباس ها را بشویم.» نگاهش به زانوی زخمی من افتاد. لباس ها را از جالباسی برداشت و با نگاهی به قسمت‌های سفید شلوار گفت:«باز هم زمین خوردی؟» گفتم: «بله، داشتم می‌دویدم و به ستاره‌ها و این كه امشب می‌توانم چند سیاره كشف كنم فكر می كردم كه یك دفعه پایم به سنگی گیر كرد و زمین خوردم. نمی‌دانم چطور شد كه آن سنگ را ندیدم. اصلا چه‌طور سر راه من سبز شد؟ راست است كه می گویند هر چی سنگه مال پای لنگه.»

مادر گفت: «بله البته تو آن سنگ را دیدی؛ سنگ تو را ندید و نفهمید كه باید از سر راهت كنار برود. حواس پسر من همیشه جمع است و همیشه این شلنگ حیاط ، سنگ، درخت و چوب است كه یك‌‌هویی جلوی پایش سبز می‌شود. و همین جوری الكی پسر حواس جمع من هفته ای سه بار زمین می‌خورد. او كه اصلا به دنبال پرنده ها و گنجشك‌ها دائم به آسمان خیره نمی‌شود و روی شاخه درختان دنبال لانه كلاغ‌ها نمی‌گردد.»

در حالی‌كه كتاب ها و دفتر‌ها را از توی كیفم بیرون می‌كشیدم و همه را یكی یكی تقریبا روی میز پرتاپ می كردم گفتم: «مادر من به ستاره‌ها، ابرها، آسمان، پرنده‌ها و گنجشك و اصلا به طبیعت علاقه دارم و دلم می خواهد گاهی اوقات وقتی در خیابان راه می‌روم به آسمان نگاه كنم!! به نظر شما این اشكالی دارد؟»

مادر كه تمام مدت به پرواز دفترها و كتاب‌ها از كیف تا روی میز نگاه می كرد و به حرف‌های من گوش می‌داد گفت: «نه این اشكالی ندارد. فقط كمی بیش‌تر حواست را جمع كن و مراقب خودت باش. اگر یك روز حواست آن‌قدر پرت باشد كه وقتی از خیابان رد می‌شوی متوجه ماشین هایی كه از اطراف به سمت تو می‌آیند نباشی ممكن است تصادف كنی و اتفاق بدی برایت بیفتد. تو وقتی به پرنده‌ها و ستاره‌ها فكر می‌‌كنی؛ آن‌قدر در افكارت غرق می‌شوی كه اصلا توجهی به اشیاء و دور‌و برت نداری. اصلا انگار هیچ‌چیز را نمی‌بینی. تو در افكارت هستی و انگار با چشم بسته راه می روی.

اصلا متوجه حرف های مادر نبودم. با عصبانیت گفتم: "شما تا حالا زمین نخورده‌اید؟ یعنی تا حالا نشده چیز مهمی برای فكر كردن داشته‌باشید‌ كه مدتی طولانی فكر شما را مشغول كند؟"

مادر روی تخت نشست و گفت: «چرا اتفاقا یك بار وقتی هم سن تو بودم یك بار به‌كلی كاری را كه مادر بزرگت به من سپرده بود فراموش كردم. مادربزرگت می‌خواست برود به گل های توی باغچه آب بدهد. از من خواست كه مواظب سیب‌زمینی های توی قابلمه باشم و قبل از آن كه آب قابلمه تمام شود گاز را خاموش كنم. من كه مشغول خواندن یك رمان بودم  به كلی قابلمه سیب‌زمینی را فراموش كردم.و كمی بعد هم همان‌طور كه كتاب می‌خواندم خوابم برد. بعدا فهمیدم سیب زمینی ها سوخته ومن متوجه نشدم.

 بعد با خودم فكر كردم راستی چه‌طور می‌شود كه وقتی فكر می‌كنیم دنیای اطرافمان را فراموش می‌كنیم؟ یا وقتی فكر می‌كنیم به كجا می رویم؟ آیا اصلا به جایی می‌رویم.

گفتم: «پس شما هم مثل من گاهی اوقات مثل من روی كتاب خوابتان می‌برده؛ آخه چه‌طور متوجه بوی سوختگی نشدید؟»

مادر با خنده جواب داد: «خب، بعضی وقت ها حواس آدم پرت میشود. اما فكر می‌كنم این مسئله به خاطر این است كه موقع داستان خواندن زیاد در آن غرق می‌شویم. »

گفتم: «بله، من هم همین‌‌طور فكر می‌كنم.»

بعد از انجام تكالیفم نزدیك غروب به ایوان رفتم كه تا موقع شام به آسمان نگاه كنم.هوا كم‌كم داشت تاریك‌‌ می‌شد. دو خفاش خیلی سریع از رو‌به‌رویم رد شدند. و من یاد مطلبی كه دیشب درباره خفاش‌ها خوانده بودم افتادم. با خودم فكر كردم خفاش بودن چه حسی دارد؟ اگر خفاش بودم با دوستم در غار سیاه بزرگی زندگی می‌كردم. تصور كردم كه در غار صدای آرام آب را می‌شنوم. كه قطره قطره از لا‌به‌لای سنگ‌ها در حوضچه‌ای می‌چكد. خودم و كامران را دیدم كه مثل خفاش وارونه از سقف آویزان بودیم و به این وضع خنده دار خود می‌خندیدیم و از دیدن اجسام به شكلی وارونه و متفاوت لذت می‌بردیم. بال‌هایمان را باز می‌كردیم و می‌بستیم و مدام این كار را تكرار می‌كردیم و همین‌‌طور دیدم كه در تاریكی شب در میان تپه‌ها و جنگل پرواز می كردیم.

در ایوان روی صندلی نشسته بودم. صدای زنگ تلفن و بعد صدای مادر را شنیدم. برای چند لحظه از افكارم بیرون آمدم و بعد دوباره به افكارم و غار برگشتم.

ناگهان فكری به ذهنم رسید. به طرف تلفن دویدم و با كامران تماس گرفتم.

- كامی، الان تو با من در غار بودی؟ با من از سقف آویزان شده بودی و درباره احساس خفاش بودن با من صحبت می‌كردی؟

كامران بدون آن كه متوجه حرف‌های من شود و مثل من هیجان زده باشد. با صدایی متعجب گفت: نه، تو درباره چه چیزی حرف می‌زنی؟

به او جواب دادم: هیچی هیچی می‌خواستم چیزی را امتحان كنم. فردا برایت توضیح می‌دهم. دیگر باید بروم. خداحافظ.

تلفن را قطع كردم و به طرف اتاقم رفتم تا كتابی را كه درباره خفاش‌ها می‌خواندم تمام كنم. كتاب را برداشتم و با خودم به ایوان بردم. غرق در خواندن كتاب شدم و در ذهنم بین غارها و جنگل‌ها و همراه با خفاش‌ها زندگی می‌كردم. خودم را جای دانشمندی كه درباره خفاش ها تحقیق می‌كرد، شخصیت اصلی كتاب، قرار داده بودم و فكر می‌كردم این خود من هستم كه هر كاری را كه او می‌كند انجام می‌دهم.

ناگهان در ایوان باز شد و مادر گفت: «این‌جایی؟ پس چرا هر چه‌‌قدر صدایت می كنم جواب نمی‌دهی؟ شام آماده است. همین الان؛ زود بیا. بعدا می‌توانی بقیه‌اش را بخوانی.»

پاراگراف آخر كتاب را خواندم و رفتم كه شام بخورم.

موقع شام درباره كاری كه می‌كردم با مادر و پدر صحبت كردم: درباره كامی و غار و این كه چه‌طور كتابم را می‌خواندم تا ببینم وقتی مادر صدایم می‌زند چه اتفاقی می‌افتد. گفتم: «مانند این بود كه صدای مادر را از دوردست‌ها می‌شنیدم.»

پدر گفت: «برای این‌كه خیلی از این جا دور بودی، جایی در سرزمین قصه‌ها»

گفتم: «بله اما من در ایوان نشسته بودم. این‌طور نیست؟ مادر، پس من واقعا كجا بودم؟»

مادر گفت: « واقعا؟ نمی‌دانم. می‌توانی در ذهنت به هر جایی بروی و واقعا احساس كنی آن جا هستی.»

گفتم: «آیا منظورتان از این حرف این است كه ذهنم از بقیه وجودم جدا است؟! »

و او در جواب من گفت: «خب، مطمئن نیستم ذهن و بدن دو چیز متفاوت باشند. اگر چه این‌طور كه تو می‌گویی به نظر می‌رسد آن‌ها كارهای متفاوتی انجام می‌دهند.»

با خودم فكر كردم، اما من چه‌طور می توانم این كار را انجام دهم؟ آیا رفتن به جاهای دیگر بدون جسم همیشه ممكن است؟ آیا می‌توانیم همان‌طور كه در ذهنمان به جاهای دیگر می‌رویم به زمان‌های دیگر هم برویم.

به مادر گفتم: «مثل كاوش سیاره‌ای جدید وقتی كه به شلنگ باغچه گیر كرده‌ای و می‌خواهی زمین بخوری.»

مادر با صدایی كه نشان می‌داد از چیزهایی خبر دارد گفت: بله متوجه شدم! پس معمولا چنین اتفاقی می‌افتد.»

پدر نگاهی به او انداخت و مادر چشمكی به من زد و خندید. پدر گفت: " پس باز هم كاوشگر ما توی چاله زمینی افتاده‌است. و بعد هر سه با هم خندیدیم."

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع: وبلاگ پیچک

مطالب مرتبط:

سیب معجزه‌گر

رۆیای پاییزی یک برگ

پیرمرد و عروسک

کودک دانا

کلاغ خسته

خانه‌ای برای یتیمان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.