مهمانی فقیران

اسب سفید شیهه كشید!. اسب چه كسی بود؟. یك نفر هم روی اسب نشسته بود. هوا نه گرم بود و نه سرد. فقیرها به اسب‌ها نگاه كردند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مهمانی فقیران

اسب سفید شیهه كشید!. اسب چه كسی بود؟. یك نفر هم روی اسب نشسته بود. هوا نه گرم بود و نه سرد. فقیرها به اسب‌ها نگاه كردند. اسب نزدیك آن‌ها آمد و ایستاد. مرد اسب‌سوار سلام كرد. فقیرها اول با تعجّب نگاهش كردند، بعد یكی‌یكی به سلامش جواب دادند. آن‌ها با خود می‌گفتند: «یعنی این مرد بزرگ كیست؟. چه قدر خوش‌رو و زیبا است!.»

آن‌ها دور هم جمع بودند. وسطشان یك سفره كوچك قرار داشت. در سفره ساده آن‌ها، چند تكه نان خشك بود. مرد اسب‌سوار از اسب خود پایین آمد. یكی از فقیرها گفت: « ... بفرمایید مهمان ما بشوید!.»

مرد اسب‌سوار كنار آن‌ها نشست. با آن‌ها احوال‌پرسی كرد و از حال و روزشان پرسید. آن‌ها دوباره تعارف كردند. او یك تكه از نان آن‌ها را خورد و گفت: « ... خداوند آدم‌های مغرور را دوست ندارد.»

فقیرها از حرف او خوشحال شدند. یكی از آن‌ها گفت: « ... شما ما را خوشحال كردید. تا به حال هیچ كس به دیدن ما نیامده بود. شما با بقیّه آدم‌ها فرق دارید!.»

مرد اسب‌سوار خندید و گفت: « ... برخیزید و به خانه من بیایید!. امروز همه شما مهمان من هستید!.»

آن‌ها شوق‌كنان برخاستند. مرد اسب‌ خود را به دنبال خودش كشید تا با پای پیاده همراه آنان به خانه خود برود.  فقیرها وقتی خانه او را دیدند، تعجب كردند. خانه‌اش ساده بود. اتاق‌هایش كوچك بودند، امّا درخت‌هایش پر از گنجشك و برگ و میوه بود. خدمتكار خانه، برای آن‌ها غذای خوشمزه‌ای درست كرد. آن‌ها وقتی غذا را خوردند، خدا را شكر كردند.

به دستور مرد مهربان، خدمتكار برای هر كدام از آن‌ها یك لباس آورد. بعد به هر كدام هم یك كیسه كوچك پول هم  داد. آن‌ها تعجب كردند. او مردی سخاوت مند و مهربان بود. راستی آن مرد چه كسی بود؟!.

یك نفر از آن مردها از او پرسید:‌« آقا اسم شما چیست؟.»

مرد مهربان جواب داد: « من حسین، پسر امام علی(ع) هستم.»

دل‌های مردها پر از اشتیاق و مهربانی شد.

 

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع :یاران امین

مطالب مرتبط:

خبر باور نکردنی!

گلادیاتور

ماجرای شغال و اهالی روستا

طفلی در آتش

برو فردا بیا

مثل کف دست

در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت