بيماري سارا

سارا و سعيد خواهر و برادرند. پدر آنها يك باغ ميوه دارد و هر سال تابستان همه خانواده با هم به باغ مي‌روند تا به پدرشان كمك كنند. سارا و سعيد با هم مسابقه مي‌گذاشتند كه چه كسي ميوه چند درخت را مي‌چيند و هميشه سارا برنده مي‌شد...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بیماری سارا

سارا و سعید خواهر و برادرند. پدر آنها یك باغ میوه دارد و هر سال تابستان همه خانواده با هم به باغ می‌روند تا به پدرشان كمك كنند. سارا و سعید با هم مسابقه می‌گذاشتند كه چه كسی میوه چند درخت را می‌چیند و همیشه سارا برنده می‌شد.

یك روز از این روزها كه سارا و سعید مشغول چیدن میوه از درختان بودند، سعید با سارا یك شوخی كوچولو كرد و كم‌كم این شوخی كوچك تبدیل به شوخی بزرگی شد و بچه‌ها به دنبال هم می‌دویدند و قایم‌باشك‌بازی می‌كردند.

در همین موقع بود كه سارا همین طور كه می‌دوید، به داخل رودخانه افتاد. خوشبختانه آب رودخانه آنقدر زیاد نبود كه سارا را با خودش ببرد، ولی حسابی ترسیده بود. سعید پرید توی رودخانه و سارا را نجات داد، ولی هر دوی آنها سرمای شدیدی خوردند. دیگر سارا و سعید نمی‌توانستند در باغ، میوه بچینند و تفریح كنند. چند روزی از این ماجرا گذشت، سعید هر روز بهتر می‌شد و سارا هر روز بدتر. پدر و مادر آنها تعجب كرده بودند كه چرا این طور شده است. مادر می‌گفت: هر دو یك‌جور و یك اندازه دارو دارند پس چرا این یكی خوب می‌شود و آن یكی بد. پدر آنها داروها را آورد و با هم مقایسه كرد و گفت: بله هر دو یكی است.

مادر تلفن زد به آقای دكتر و سوال كرد و آقای دكتر هم گفت قاعدتا باید هر دو با هم خوب شوند چون مریضی آنها یكی است. بعد آقای دكتر یك توصیه به مادر سارا كرد و گفت سارا را زیر نظر بگیر و مطمئن شو داروهایش را می‌خورد.

مادر هم همین كار را كرد و متوجه شد سارا داروهایش را نمی‌خورد بلكه آنها را دور می‌ریزد. مادر به سارا گفت آخ،‌آخ، سارا تو داروهایت را نمی‌خوری پس برای همین است كه خوب نشدی! سریع داروهایت را بخور.

سارا گفت: نه‌نه، نمی‌خوام. خیلی حالم بد می‌شه، همشون تلخن. مادر گفت این كه نمی‌شه، آن‌وقت روز به روز بدتر می‌شی. سارا زیر بار نمی‌رفت كه نمی‌رفت و هر روز حالش بدتر می‌شد.

تا این‌كه مادر و پدر مجبور شدند دوباره از دكتر بخواهند داروی دیگری برایش تجویز كند، اما باز هم نمی‌خورد. حالا سعید كاملا خوب شده بود و دوباره مشغول كار كردن در باغ شد، ولی سارا همچنان مریض بود و روزبه‌روز ضعیف‌تر می‌شد. آخر مجبور شدند به سارا روزی یك عدد آمپول تزریق كنند تا خوب شود و این بدتر از قرص خوردن بود.

حالا سارا از این‌كه به حرف آقای دكتر و پدر و مادرش گوش نكرده بود، خیلی پشیمان بود، ولی فایده‌ای نداشت چون هیچ چیزی جز آمپول تأثیر نداشت. پدرش پیش‌ او آمد و گفت: دخترم دیدی حرف گوش نكردن چه نتیجه‌ای دارد. حالا قول بده كه از حالا به بعد به حرف‌های ما گوش كنی تا هیچ‌وقت چنین بلایی سر‌ت نیاید.

سارا قول داد و بعد از چند روز حالش خوب شد و دوباره به چیدن میوه‌ها ادامه داد.

 

 

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:جام جم آنلاین

 

مطالب مرتبط:

سخن چین نباش

یه درس مهم

چرا باید غذا بخوریم؟

دیگر خجالت نمی کشم!

کمک به خواهر کوچولوم

كفش‌های نوی امیدكوچولو

در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت