سخن چین نباش
اولین روزی بود که به این مدرسه می رفتم. خانه مان را به خاطر کار پدرم عوض کرده بودیم و من مجبور شدم به مدرسه ی این محله بیایم. راستش را بخواهید یک کم از مدرسه ی جدید می ترسیدم. در مدرسه ی قبلی با همه آشنا بودم، اما اینجا کسی را نمی شناختم. مادرم می گفت: اصلاً نگران نباش! اینجا هم دوست های خوبی پیدا می کنی.
بالاخره وارد کلاس شدم. کمی هول کرده بودم. نمی دانستم کجا بنشینم. یکی از بچه ها که ردیف وسطی بود، لبخندی به من زد و با دست به جایی که در کنارش خالی بود اشاره کرد. با خوشحالی به طرف او رفتم و کنارش نشستم. او هم خوشحال شد. اسمش را پرسیدم. اسمش مریم بود.
چند روزی گذشت و ما با هم دوستان خوبی شدیم. یکی از روزها مریم خیلی گرفته و غمگین بود. ازش پرسیدم: چرا ناراحتی؟ زد زیر گریه و گفت: برای مادرم خیلی ناراحتم. آخه همیشه خسته است.
پرسیدم آخه برای چی؟ با نارحتی گفت: من تا حالا به کسی نگفتم، ولی می خوام به تو بگم. مادرم مریضیه خیلی بدی دارد. من خیلی تعجب کردم و چیزی نگفتم.
حالا من یک ماهی هست که به مدرسه ی جدید اومدم. دوستای جدیدی هم پیدا کردم. یک روز به یکی از دوستام در مورد بیماری مادر مریم گفتم. نمی دونم چرا این کار را کردم ولی بعد دیگه فراموشش کردم و بهش فکر نکردم. چند روز ی بود که مریم دیگر با من حرف نمی زد. فهمیدم که ماجرا را فهمیده و با من قهر کرده.
ظهر که به خانه رفتم با مادرم در مورد کارم صحبت کردم. مادرم خیلی از دستم ناراحت شد و گفت به این کار سخن چینی می گویند. تو راز دوست را که به تو اعتماد کرده بود به دیگران گفتی. این کار تو بسیار بد بوده و گفت امام علی می فرماید: سخن چینی گناهی است که هرگز فراموش نمی شود. حتماً فردا که به مدرسه رفتی از دوستت عذرخواهی کن و از او بخواه که تو را ببخشد.
فردا وقتی به مدرسه رفتم یک هدیه ی کوچک برای دوستم خریدم و از او عذرخواهی کردم و خواستم که مرا ببخشد و به او قول دادم دیگر هیچ یک از حرف هایش را به کسی نگویم. او هم که دختر خیلی مهربان بود، مرا بخشید و ما باز باهم دوست های خوبی شدیم.
نعیمه درویشی
بخش کودک و نوجوان تبیان