روباه و سنجاب

يکي بود يکي نبود. غير از خدا هيچکس نبود. يک روز سنجاب مشغول بازي بود که روباه را ديد. سنجاب خيلي ترسيد. پا به فرار گذاشت و روباه هم به دنبال او دويد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

روباه و سنجاب

يکي بود يکي نبود. غير از خدا هيچکس نبود.

يک روز سنجاب مشغول بازي بود که روباه را ديد. سنجاب خيلي ترسيد. پا به فرار گذاشت و روباه هم به دنبال او دويد. سنجاب به لاک پشت رسيد و گفت: لاک پشت جان! وقتي کسي بخواهد تو را بگيرد، چه مي کني؟ لاک پشت گفت: فوري مي روم توي لاکم! سنجاب  گفت: آه! خوش به حالت! من که لاک ندارم. فقط چند قدم مانده بود که روباه به سنجاب برسد، سنجاب دوباره پا به فرار گذاشت. دويد و رسيد به حلزون.

سنجاب از حلزون پرسيد: حلزون جان! اگر کسي بخواهد تو را بگيرد،چه مي کني؟

گفت: مي روم توي صدفم. سنجاب گفت: آه! خوش به حالت! من که صدف ندارم. و به سرعت از پيش حلزون رفت. در راه خارپشت را ديد.

 و گفت: خارپشت جان! تو نه لاک داري، نه صدف، بگو اگر کسي بخواهد تو را بگيرد، چه مي کني؟ خارپشت گفت: خودم را گرد مي کنم و مي شوم يک توپ پر از خار! سنجاب گفت: آه! خوش به حالت! تو خار داري. اما من نه خار دارم، نه لاک دارم نه صدف.

خارپشت گفت: اما تو لانه داري! لانه اي که فقط تو مي تواني توي آن بروي! سنجاب با خوش حالي گفت: آه! راست گفتي خارپشت جان! من يک لانه دارم! سنجاب به سرعت از درخت بالا رفت و رسيد به لانه اش. روباه بيچاره پايين درخت ماند و نتوانست سنجاب را بگيرد، چون او يک لانه داشت که هيچ کس جز خودش نمي توانست توي آن برود!

 

 

بخش کودک و نوجوان تبيان


منبع:دوست خردسالان

مطالب مرتبط:

خيار چنبر

قور قوري و استخر بزرگ

ويني کوچولو و يک روز زمستاني

مرغک کوچولو

 خواب عميق زمستاني

 دشت گل

 من يه مامان ديگه مي خوام!

 داستان سه پروانه کوچولو

آي بازي بازي بازي

 غر...غر...پلنگ

 

در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت