غر...غر...پلنگ
یکی بود یکی نبود. پلنگی بود که صدای خودش را دوست نداشت. برای همین، رفت و صدای سگ را قرض گرفت.
آن وقت به جای غرغر، گفت:«هاپ...هاپ...هاپ...هاپ»
صدای سگ را نپسندید. رفت و صدای الاغ را قرض گرفت.
آن وقت به جای غرغر، گفت:«عر...عر...عر...عر»
از صدای الاغ هم خوشش نیامد. این دفعه رفت و صدای مار را قرض گرفت.
آن وقت به جای غرغر، گفت:«فش...فش...فش...فش»
اما این یکی را هم نپسندید. کلافه شد. خسته شد. دلش برای صدای خودش تنگ شد. رفت و همه صداها را پس داد تا یک غرغر حسابی بکند، اما صدایش قهر کرده بود.
پلنگ همه جا را دنبال صدایش گشت، اما صدایش نبود که نبود.
پلنگ گریه اش گرفت. زیر درختی نشست. سرش را روی دست هایش گذاشت.
یک دفعه صدایی شنید:«غر...غر...غر...غر»
پلنگ از جا پرید. صدایش توی گودال آب بود. کنار گودال نشست و گریه کرد.
صدایش دلش برای او سوخت. او را بخشید. از گودال آب بیرون پرید و رفت سر جایش.
پلنگ خیلی خوشحال شد. توی جنگل دوید و فریاد زد:«غر...غر...غر...غر»
بخش کودک و نوجوان
منبع: سه چرخه_شماره 97_89
*مطالب مرتبط