مرغک کوچولو
یکی بود یکی نبود. یه پرنده کوچیک به اسم مرغک بود که از پرواز کردن می ترسید.اون تمام مدت روز و شب،خودش رو بین بوته ها قایم می کرد چون بعضی از وقتا،یه کلاغ گردن کلفت گنده جلوی مرغک رو می گرفت و اون را می ترسوند.کلاغ با صدای وحشتناکی به مرغک می گفت:" تو از پرواز کردن می ترسی..... تو نمی تونی پرواز کنی..... " و اونو مسخره می کرد.مرغک خیلی از این کار کلاغ می ترسید و بازم زیر بوته ها قایم می شد.
یه روز آفتابی خیلی زیبا،یه سنجاب بامزه خیلی کوچیک به اسم سنجد،پرنده کوچیک رو دید و ازش پرسید :"اسمت چیه؟چرا بین این بوته ها قایم شدی؟".
پرنده کوچولو گفت: "اسم من مرغکه و اینجا قایم شدم چون از پرواز کردن می ترسم و اون کلاغ قلدر گنده منو مسخره می کنه !"
سنجد گفت : "دوست داری بری و روی درخت بشینی؟ " مرغک گفت : "بله خیلی خیلی! "
سنجاب کوچولو نشست و گفت :" بپر روی پشت من تا ببرمت روی درخت. "
از اون روز به بعد،هر روز سنجد میومد دنبال مرغک و اونو می برد بالای درخت.مرغک هم تمام روز روی شاخه می نشست و سنجد رو تماشا می کرد که روی شاخه ها،بالا و پایین می پرید و در جنگل بازی می کرد.اون آرزو می کرد که ایکاش خودش هم می تونست بازی کنه.
وقتی هوا تاریک می شد سنجاب کوچولو،مرغک رو از درخت پایین می آورد و اون دوباره بین بوته ها می رفت و می خوابید.
یه روز پرنده کوچولو گفت : "سنجد جون،میشه امروز روی همین شاخه،پیش من بمونی تا با هم بازی کنیم و بخندیم و برای همیشه دوستای خوبی باشیم؟" سنجد با خوشحالی گفت : "باشه، منم همینو می خواهم!"
و بعدش شروع کردن به بازی و خنده و خیلی خیلی بهشون خوش گذشت.
درهمین موقع،کلاغ قلدر که از اونجا می گذشت،مرغک رو روی درخت دید و با سرعت روبروش نشست و بازم پرنده کوچولو رو اذیت کرد.اون همش می گفت: "تو نمی تونی پرواز کنی..... تو از پرواز کردن می ترسی.... تو نمی تونی پرواز کنی..... ".
پرنده کوچولو که خیلی ناراحت شده بود شروع کرد به بال زدن و با عصبانیت گفت : "من هم می تونم پرواز کنم، من از پرواز کردن نمی ترسم، منم اگه بخوام می توانم پرواز کنم،منم اگه بخوام می توانم پرواز کنم !"
سنجد از تعجب خشکش زده بود و نمی تونست باور کنه.اون با خوشحالی گفت : "مرغک تو داری پرواز می کنی، پرواز می کنی!"
پرنده کوچولو بال هاش رو به سختی تکون می داد و در حالی که داشت پرواز می کرد،گفت: "من دارم پرواز می کنم!"
مرغک خیلی خوشحال بود.اون تو هوا چرخ می زد و بین تمام شاخه ها بالا و پایین می رفت.پرنده کوچولو بین درختای جنگل،بلندترین درخت رو دید و با همه قدرتش به سمت اونجا پرواز کرد و خیلی شجاعانه اون بالا نشست.حالا دیگه از پرواز کردن نمی ترسید و موجودات قلدر بزرگی مثل اون کلاغ،دیگه نمی تونستن اونو ناراحت کنن.
هر روز سنجاب کوچولو بالای بلندترین درخت جنگل می رفت تا مرغک رو ببینه.اونها می تونستند روی تمام شاخه های جنگل بالا و پایین برن و با هم بخندن و بازی کنن.سنجد و مرغک برای همیشه دوستای خوبی برای هم باقی موندن.قصه ی ما به سر رسید،کلاغ قلدر گنده به خونش نرسید.
مترجم:رحیمه زرگر
بخش کودک و نوجوان تبیان