من یه مامان دیگه می خوام!
گوسی گوساله همه ی قندها را خورد.
مامان گاوه دعوایش کرد.
گوسی گوساله قهر کرد و گفت:"می رم یه مامان دیگه پیدا می کنم!"
گوسی گوساله از خانه بیرون آمد.
توی راه، هاپی هاپو را دید. هاپی هاپو به بچه هایش شیر می داد.
گوسی گوساله گفت:"هاپی هاپو! مامان من می شی؟"
هاپی هاپو گفت:" نه! من خودم بچه دارم."
گوسی گوساله رفت.
توی راه پیشو پیشی را دید.
پیشو پیشی با بچه هایش بازی می کرد.
گوسی گوساله گفت:" پیشو پیشی! مامان من می شی؟"
پیشو پیشی گفت:" نه! من خودم بچه دارم."
گوسی گوساله راه افتاد. توی راه ماشی موشه را دید.
گوسی گوساله گفت:" مامشی موشه! مامان من می شی؟"
ماشی موشه، گوسی گوساله را برانداز کرد و گفت:" خب تو خیلی بزرگی! اما عیبی نداره! چون بچه ندارم، می تونم مامان تو بشم."
گوسی گوساله از خوشحالی ماع کشید. دمش را توی هوا تکان داد و به خانه ی ماشی موشه رفت.
شب شده بود. ماشی موشه برای خودش و گوسی گوساله قند آورد. گوسی گوساله لپ لپ قندها را خورد.
ماشی موشه گفت:"خب حالا بخواب."
گوسی گوساله گفت:" بخوابم؟! شام که نخوردیم!"
ماشی موشه گفت:" پس این قندا چی بود خوردی؟ شام بود دیگه!"
گوسی گوساله گفت:" مامان گاوه هر شب به من یونجه ی تازه می داد. اگر یونجه نباشه، علف می ده!"
ماشی موشه گفت:" حالا دیگه من مامانتم. من علف و یونجه ندارم. دیگه بخواب."
گوسی گوساله دیگه چیزی نگفت.
ماشی موشه سرش را روی بالش گذاشت و خوابید.
گوسی گوساله، یک گوشه نشست و نشخوار کرد: خورش، خورش، خورش!
ماشی موشه یک چشمش را باز کرد. گفت:" گوسی گوساله! سر و صدا نکن، می خوام بخوابم."
گوسی گوساله گفت:" هر شب من و مامان گاوه، قبل از خواب، نشخوار می کنیم تا دل درد نگیریم."
ماشی موشه گفت:" حالا دیگه من مامانتم. من که نشخوار نمی کنم. بگیر بخواب."
گوسی گوساله اخم کرد و چیزی نگفت.
گوسی گوساله خواست بخوابد؛ اما نتوانست. او عادت داشت هر شب، سرش را به شکم مامان گاوه بچسباند و بخوابد.
گوسی گوساله، سرش را به ماشی موشه تکیه داد.
ماشی موشه از خواب پرید و داد زد:" چی کار می کنی؟ سرت را ببر عقب! خوابم رو پروندی."
و دوباره خوابید.
گوسی گوساله بغض کرد. دلش برای مامان گاوه تنگ شد. بلند شد، آرام و بی سر و صدا از خانه ی ماشی موشه بیرون آمد. به طرف خانه راه افتاد. هوا تاریک بود.
از کنار پیشو پیشی رد شد. پیشو پیشی، پیش یچه هایش خوابیده بود.
از کنار هاپی هاپو رد شد. هاپی هاپو، پیش بچه هایش خوابیده بود.
گوسی گوساله خواست گریه کند که یک صدایی شنید:" گوسی عزیزم کجایی؟ گوسی مامان؟"
صدای مامان گاوه بود. گوسی گوساله به طرف صدا دوید. مامان گاوه را دید. توی بغلش پرید و گفت:" ماع! مامان گاوه، تو از همه ی مامان ها، مامان تری!"
بخش کودک و نوجوان
منبع:
سروش خردسالان،اسفند 89
مطالب مرتبط: