خودمان مقصریم!
خودمان مقصريم!
حکايتي از کليله و دمنه
«کليله گفت: آوردهاند که زاهدي را پادشاهِ روزگار کسوتي فاخر و خلعتي گرانمايه داد. دزدي آن را بر وي بديد، طمع کرد و به وجه ارادت به نزديک او رفت و گفت: ميخواهم تا در صحبت تو باشم و آداب طريقت آموزم تا بدين طريق محرم شد و بر وي زندگاني به رفق و نرمي ميکرد تا فرصتي يافت و جامه ببرد. چون زاهد جامه نديد دانست که او برده است. در طلب او روي به شهر نهاد. در راهِ برد و نخجير گذشت که جنگ ميکردند و به سرون، يکديگر را مجروح گردانيده بودند و روباهي بيامده بود و خون ايشان ميخورد. ناگاه نخجيران سروني سوي وي انداختند و روباه کشته شد. زاهد شبانگاه به شهر رسيد. جايي طلبيد که پايافزار گشايد. حالي خانهي زني بدکاره مهمان شد و آن زن کنيزکان داشت آنکاره. و يکي از آن کنيزکان، که در جمالْ رشک عروسان خلد بود، مهتاب از بناگوش او رنگ بردي و آفتاب پيشِ رخاش سجده کردي ـ دلاويزي جگرخواري مجلسافروزي جهانسوزي. چنانکه گفتهاند:
گر حسن تو بر فلک زند خرگاهي / از هر برجي جدا بتابد ماهي
ور زيرِ زمين لطف تو يابد راهي / صد يوسف سر برآرد از هر چاهي
برنايي نوخط، آشوبِ زنان و فتنهي مردان بلندبالا باريک ميان نيکوسخن موزون نکته نغز بذله قوي ترکيب، بر وي مفتون شده بود و البته نگذاشتي که ديگر حريفان گرد او گشتندي
چشمي که ترا ديده بود اي دلبر / خود چون نگرد بر وي دلخواهِ دگر
زن از قصور دخل ميخروشيد و بر کنيزک بس نميآمد، که حجاب حيا برداشته بود و جان بر کف دست نهاده. به ضرورتْ زن در حيله ايستاد تا برنا را هلاک کند. و اين شب که زاهد به خانهي وي نزول کرد تدبيرِ آن ساخته بود و فرصتِ کار نگهداشته. شرابهاي گران در ايشان پيمود تا هر دو مست شدند و در گشتند. چون هر دو را خواب در ربود، زن قدري زهر در ماشوره نهاد و يک جانب در اسافل برنا و ديگر سر در دهان گرفت تا زهر در وي دمد. پيش از آنکه او دم برآورد بادي از خفته جدا شد و زهر، تمام، در حلق وي بپراکند. حالي بر جاي خود سرد شد. زاهد اين حال را مشاهده ميکرد. چون صبح صادق عرصهي گيتي به نور جمال خويش منور گردانيد زاهد خود را از ظلمت فسق و فساد آن طايفه برهانيد و منزلي ديگر طلبيد. کفشگري بدو تبرک نمود و او را به خانهي خويش برد و قوم را در معني تيمارداشتِ او وصايت فرمود و خود به ضيافت بعضي از دوستان برفت. و قوم او دوستي داشت و سفير در ميان اينان زن حُجّامي بود. در حال با زن حُجّام پيغام داد که: شوي من به مهماني رفته است، برخيز و بيا چنانکه من دانم و تو. مرد شبانگاه حاضر شده بود. کفشگر باز رسيد و او را بر در خانه ديد و پيش از آن بدگماني داشته بود. به خشم در خانه شد و زن را بکوفت و محکم بر ستون بست و خود بخفت. چندانکه خلق بياراميد زن حُجّام بيامد و گفت: دوست! چندين منتظر چرا ميداري؟ اگر خواهي آمدن زودتر بيرون رو وگرنه بگو تا برود. زن کفشگر گفت: اي خواهر اگر شفقتي داري مرا بگشاي و دستوري ده تا تو را بر ستون بندم و دوست را عذري خواهم و در حال بازگردم، موقع منت اندر آن هر چه مشکورتر باشد. زنِ حُجّام به گشادن او و بستنِ خود رضا داد و او را بيرون فرستاد. در اين ميان کفشگر بيدار شد. زن را بانگ کرد. زن حُجّام از بيم جواب نداد که آواز بشناسد. به کرّات بخواند، دم نيارست زد. خشم کفشگر زيادت شد. نِشگرده برداشت و پيش ستون آمد و بيني زن حُجّام ببريد و بر دست او نهاد که: به نزديک معشوقه تحفه فرست! چون زن کفشگر باز رسيد، خواهرخوانده را بينيبريده يافت. تنگدل شد و عذرها خواست. او را بگشاد و خود را بر ستون بست. زنِ حُجّام بيني بريده به خانه رفت. و اين همه را زاهد ميديد و ميشنود. زن کفشگر ساعتي بياراميد. پس دست به دعا برداشت و در مناجات آمد و گفت: ملکا! اگر ميداني که شوي بر من ظلم کرد و تهمت نهاد تو به فضل خويش ببخشاي و بيني به من باز ده. کفشگر گفت: اي نابکارِ جادو، اين چه سخن است؟ زن گفت: اي ظالم متهور برخيز و بنگر تا فضل ايزد عزّ اسمُه ببيني در مقابلهي جور و تهور خويش، که چون برائتِ ساحتِ من ظاهر شد ايزد تعالي بيني به من باز داد و مرا ميان خلق مثله و فضيحت نگردانيد. مرد برخاست و چراغ برافروخت و پيش ستون آمد و زن را به سلامت ديد و بيني برقرار. در حال به اعتذار مشغول شد و به گناه خويش اعتراف آورد و از قوم به لطفي هر چه تمامتر بحلّي خواست. توبه کرد که بيش بي وضوح بينتي و ظهور حجّتي بر امثال اين کار اقدام ننمايد و به گفتار نمّام و ديومردم و چربک شريرِ فتّان، زنِ پارسا و عيال نهفتهي خود را نيازارد و به خلافِ اين مستوره که دعاي او را حجابي نيست کاري نپيوندد. و زنِ حُجّام، بيني بريده بر دست گرفته به خانه رفت. در کار خويش حيران و وجه حيلت بر وي بسته که به نزديک همسايگان و دوستان و شوي، اين باب را چه عذر آورد. در اين ميان حُجّام از خواب برآمد و آواز داد و دستافزار خواست، که به خانهي محتشمي خواست رفتن . زن ديري توقف کرد و استرهاي تنها به دست او داد و حُجّام طيره شد، در تاريکي شب بر او باز انداخت. زن خود را بيفکند و فرياد بر آورد که بيني! بيني! حُجّام متحير گشت و همسايگان در آمدند و او را ملامت کردند.
چون صبح جهانافروز، مشاطهوار کلّهي ظلماني از پيش برداشته و جمال روز روشن را بر اهل عالم جلوه کرد، اقرباي زن جمله شدند و حجام را به قاضي بردند. قاضي پرسيد که: بيگناهي ظاهر و حجت معلوم! مثله گردانيدنِ اين عورت چرا روا داشتي؟ حُجّام متحير ماند و در تقرير حجّت عاجز آمد. قاضي به قصاص و عقوبت او حکم کرد. زاهد برخاست و گفت: قاضي را در اين تأمل بايد کرد. و تثبّتْ واجب ديد: که دزد جامه نبرد و روباه را نخجيران نکشتند و زنِ بدکار را زهر هلاک نکرد و حُجّام بيني قوم نبريد، بلکه اينهمه بلا را ما همه به نفسِ خود کشيديم. قاضي دست از حُجّام بداشت و روي به زاهد آورد تا بيانِ اين نکتهها بشنود. زاهد گفت: اگر مرا آرزوي مريد بسيار و تَبعِ انبوه نبودي و به ترّهاتِ دزد فريفته نگشتمي و او را به خانهي خود راه ندادمي، دزد آن فرصت نيافتي و جامهي مرا نبردي و اگر روباه در حرص و شَرَه مبالغت ننمودي و خونخوارگي بگذاشتي آسيبِ نخجيران بدو نرسيدي و اگر زن بدکار قصد جوان غافل نکردي جان شيرين به باد ندادي و اگر زن کفشگر پارسا بودي چوب نخوردي و اگر زن حُجّام بر فساد و تحريض و معاونت روا نداشتي مثله نشدي.»
«کليله گفت: اين مثل بدان آوردم تا بداني که اين محنت به خويشتن تو کشيدي و از نتايجِ عاقبتِ آن غافل بودي.»
تهيه و تنظيم: مهسا رضايي- ادبيات تبيان